کتاب خانه ارواح شامل 18 داستان کوتاه است که توسط ویرجینا وولف به رشتهی تحریر درآمدهاند. این کتاب در حقیقت پس از مرگ ویرجینا وولف، توسط همسرش، لئونارد وولف، در سال 1944 منتشر شد. از میان داستانهای کوتاه این کتاب، در این مقاله سعی داریم مروری بر داستان خانهی ارواح که نام اصلی کتاب هم هست، داشته باشیم.«هر ساعتی که از خواب بیدار میشدی صدای بسته شدن دری را میشنیدی. از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند، دست در دست هم، اینجا ناپدید میشدند، آنجا ظاهر میشدند، خودشان بودند- یک زوج شبحگون.» این نقطهی آغاز داستان است که نویسنده از حضور یک زوج شبحگون در خانهی قدیمیشان مینویسد.
شخصیت اصلی داستان در کنار همسرش در خانهای زندگی میکند که با خاطراتی از گذشتهای دور نفس میکشد. وجود دو روحی که در اصل زوجی هستند که پیش از این در آن خانه زندگی میکردند برای شخصیت اصلی دلهرهآور نیست. برعکس، احساس بودنشان برای راوی داستان یادآور نوری است که در صندوقچهی قدیمی خاطرات فراموش شده است.
زوج شبحگون سعی دارند چیزی را که سالهای دور در آن خانه گم کردهاند، بیابند. از این رو هرلحظه بی قرار برای یافتنش از اتاقی به اتاق دیگر میروند و آرام و بی صدا، دست در دست یکدیگر جستجو میکنند. شخصیت اصلی داستان در پی کشف این معماست که گنجی که زوج شبحگون در پی آن هستند به حقیقت چیست.
نبض خانه و قلب تپندهی آن هم مدام یادآوری میکند آنچه که در پیاش هستند جایش امن است: «باد در خیابان زوزه میکشد، درختان به این سو و آن سو خم و راست میشوند. پرتوهای نور ماه، آشفته و پریشان، در باران فرو میریزند...زوج شبحگون در حالی که در خانه پرسه میزنند، پنجرهها را باز میکنند. آهسته حرف میزنند تا بیدارمان نکنند، آن دو در پی شادی خویشاند.»
راوی داستان همچنین از گذشتهای میگوید که این زوج شبحگون در آن زندگی میکردند. حیاتی که برای آن دو سرشار از سرخوشیهای عاشقانه بوده است. زوج شبحگون در گذشتههای دور که حیاتشان جاری بود در همان خانهای زندگی میکردند که راوی داستان در آن، کنار همسرش زندگی میکند. مرگ ناگهانی زن باعث میشود که همسر او خانه را ترک کند و جهانگردی بشود که به دنبال ذره ذرهی نوری که دیگر نیست همه جا را جستجو کند. پس از مرگ مرد، روح این دو در همان خانهای که در آن میزیستند و اکنون خانهی راوی است، به یکدیگر میرسند و جستجو برای یافتن ایام گذشته را از سر میگیرند.
در آخر داستان زوج شبحگون در حالی که فانوسی با نور نقرهای را در دست داشتند به راوی داستان میرسند که در کنار همسرش خوابیده است. آنجاست که زوج شبحگون خسته از جستجویی طولانی آرام میگیرند. لحظهای که مییابند که آنچه سالها در پیاش بودند نوری است که در قلب و گرمای میان زن و شوهری که حالا زنده هستند، وجود دارد و جایش امن است. میراثی که در آن خانه و در دل و جان ساکنانش امنِ امن است.
درونمایهی اصلی این داستان کوتاه، مانا ماندن عشق حقیقی است که فراتر از زمان و مرگ و حیات آدمی است. ویرجینا وولف سعی دارد روابط عمیق و غیرقابل بیانی که میان انسانها نهفته است را در قالب یک داستان کوتاه 700 کلمهای بیان کند.وولف بار دیگر در اثر خود از گذرا بودن زندگی میگوید با این تفاوت که این بار عشق گوهر جاودانهای است که میتوان با تمسک به آن همیشه ماند. نگاه خوشبینانهی وولف به پادشاهی احساس و عشق در حیات و حتی مرگ در این اثر کوتاه ستودنی است. گنج حقیقیای که هرکس در جستجوی آن است و هیچ زمانی از میان نمیرود و کهنه نمیشود نور احساس و علاقهای است که در دلها روشن است.