اولین رمان مرضیه صادقی با عنوان «روزهای ناکوک» توسط نشر افق منتشر شده است.مرضیه صادقی قبلاً داستان های کوتاهی نوشته که در نشریه های گوناگونی منتشر شده اند.او در رمان اول خود مشکلات و نگرانی های زنان امروز را در محیط خانه و اجتماع به تصویر می کشد. شخصیت اصلی این رمان، مریم، زنی است میانسال که می خواهد روی پای خود بایستد و مستقل باشد، اما اول باید موانعی جدی را در زندگی خانوادگی خود از سر راه بردارد. روزهای ناکوک در 168 صفحه و با قیمت 8500 تومان منتشر شده است.
یادداشت رضا فکری بر کتاب «روزهای ناکوک» نوشته مرضیه صادقی
داستانهایی با مضمون زندگی مردمان عادی و سرنوشتهای محتومِ طبیعیشان، شاید به مذاق همه خوش نیاید. در دوره همهگیرشدن انواع فاجعه در دنیا، شاید چندان دلیلی برای پرداختن به زیستن عادی و معمول آدمیان وجود نداشته باشد و تنشهای عادی و طبیعی زندگی یکزن، چندان محمل مناسبی برای نگارش داستان نباشد.پیش از این اگر نویسندهای خطر میکرد و چنین دغدغهای را برای نوشتن برمیگزید، برای همراهکردن مخاطب بهناچار دستبهدامن جذابیتهای دیگر داستانی میشد؛ جذابیتهایی که اغلب با بهرهگرفتن از وجوه سانتیمانتال پرداختِ روایت صورت میگیرد و نویسنده در آن ناگزیر از تحریک احساسات و عواطف مخاطب است. نویسنده اگر از پس پرداخت جذابیتهای داستانی و افتوخیزهایی که مخاطب را بهطورمعمول با خود همراه میکند، برمیآمد و به ورطه داستانپردازیهای عامهپسند هم نمیافتاد، با خطر دیگری مواجه میشد. اینبار باید انگ ملودرامنویسی را بر پیشانی کتابش میپذیرفت و متهم به پرداخت داستانی با مضمون رابطههای خانوادگی میشد. درواقع اغلب برای پرهیز از قرارگرفتن در چنین موقعیتهایی است که داستانهایی با پلاتهای غلوشده و ذهنی محض و بیتوجه به موقعیتها و تجربههای زیستی نوشته میشوند؛ داستانهایی که نمونههای عینی و بیرونیشان کمتر یافت میشوند و تخیل صرف و محضاند.
واقعیت این است که حالا دیگر پرداختن به دغدغههای ساده زندگی یکزن، دشواریهای پیشین را ندارد و زویا پیرزاد با «چراغها را من خاموش میکنم» این سنگ را از راه نوشتنهای اینگونه برداشته است. دیگر با چنین زمین همواری میتوان با زبانی ساده نوشت و تنها دغدغههای ساده شخصی و درونی خود را بیان کرد و نهراسید از اینکه مشکلاتی که یکزن برای یافتن مهدکودک مناسبِ فرزندش متحمل میشود، همسنگ درگیریهای قومی قبیلهای آفریقا یا خاورمیانه هست یا نه. این دغدغهها شاید چندان صبغه جهانی نداشته باشند اما بهشدت انسانیاند و یادآورمان میشوند که پیش از آنکه کسی بخواهد حرف بزرگی بزند و دنیا را نجات بدهد، باید گلیم پاره خود را از آب بیرون بکشد و به وضعیت نابسامان زیست محدود خود نظری بیفکند.
داستان از منظر یکزن روایت میشود اما مخاطب را با اثری فمینیستی مواجه نمیکند و تنها شرایط زیست اجتماعی زن در این جامعه کندوکاو میشود و چندان به وجوه فردی و درونیات شخصیت اصلی و زنهای دیگر داستان پرداخته نمیشود؛ زنهایی که اثری از فردیتشان در کتاب وجود ندارد و بیچهره و فاقد عمقاند. آنها اغلب وارد داستان میشوند و در یکپاراگراف نقش اجتماعیشان را ایفا میکنند و از پلات اصلی داستان خارج میشوند؛ کارگرهایی که حقوقشان کفاف نمیدهد و در کنار کارگری دستفروشی هم میکنند و بیشتر درآمدشان صرف خرید النگو، گردنبند، جهیزیه و وسایل خانه میشود یا به دست شوهرانشان از کف میرود؛ زنهایی که حتا بارداریشان را باید با مسوول مربوطه هماهنگ کنند؛ کارگرهایی که دلمرده و خوابزده و خمودهاند. البته آنها ضعفهای شخصیتی معمول خودشان را هم دارند. با هم شوخیهای سطحی میکنند، اضافهکاری اجباری مایه خوشحالیشان میشود و از بساط دستفروشی یا پاکت حقوق همکارشان میدزدند. درحقیقت بهنوعی دچار فقر فرهنگی هم هستند. این بخشهای داستان بیشتر درگیر نمایش تضاد و تناقضهای اجتماعی اینهاست.
نویسنده، گریزی هم به فضاهای شهری دارد و وضعیت ساختوسازها و چالهچولهها و ناامنی خیابانها و ماشینهای مسافربر و دستفروشهای کنار خیابانی خردسال را بازتاب میدهد. درواقع آنچه زنِ درون داستان «روزهای ناکوک» را از باقی زنهایی از این دست درون جامعه متمایز میکند، کنشگری اجتماعی اوست؛ شخصیتی که افزون بر رفعورجوع وظایف خانوادگی، از مسوولیتهای اجتماعی زندگی شهرنشینی نمیگریزد و مشاهدهگر دقیق معضلات شهر محل سکونت و محل کارش است.
نوارهای انتقال دارو در حال حرکت مداوم هستند و دستهای کارگران «مثل ثانیهشمار کار میکنند» و درواقع زمان برای زن داستان بهسرعت در حال گذشتن است و اینجاست که باید کُنشی به بار بنشیند. اما زن در موقعیتی داستانی که بیاعتنا به هشدارهای نگهبان وارد شرکت میشود و نشانههای عصیان در او وجود دارد و آماده انتحار است، بیعملی پیشه میکند و فقط شرایطی که درونش گیر افتاده را تحلیلوتفسیر میکند و دستآخر سرنوشت محتوم خود را میپذیرد و خانهنشینی را بهناچار برمیگزیند. شوهری که بانی استخدام او در شرکت شده، حالا دیگر از صرافت کارکردن همسرش افتاده و این خود اوست که ضربه آخر را به زن میزند و از شرکت میخواهد که از کارکردن او جلوگیری کند. او تصویری از مرد تیپیک ایرانی است که ویژگی مثبت بخصوصی ندارد. خانهماندن زنش برای او یعنی «همهجا تمیز و غذا آماده». آدم بیملاحظهای که فکروذکرش خوردن است و مدام برای زنش نسخه میپیچد که: «زن یعنی مادر، خانه، بچه، بیکمک دیگران». آغوش این مرد «خیلی کوچک است»؛ آغوشی که مدتهاست که دیگر برای زن گشوده نیست. زن داستان که از کار بیکار شده و فعالیت اجتماعیاش مختل شده، در خانه میماند و با دخترهایش مریضبازی میکند. حالا دیگر زن درماندهای است که سرنوشتش را پذیرفته و همان چاردیواری تنگ آشپزخانه را بهعنوان تنها مامن خودش قبول کرده. وقتی جامعه ناامن است و شرایط کار طاقتفرسا، دیگر جایی برای عرض اندام زنی مثل او باقی نمیماند جز همان آشپزخانه که تنها محلی است که در آن میتواند حمایت اطرافیانش را ببیند. حالا دیگر آشپزخانه برای او مرکز جهان است و تنها دغدغهاش بچههایی هستند که با او «مریضبازی» میکنند.