سارا قاسمی چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۰

دختر ۱۴ ساله ای عاشق پستچی محل می شود و هر روز برای خودش نامه می نویسد. این دختر،  ۱۸ ساله که می شود، دوباره آن پسر را می بیند و باز همان طور دوستش دارد. 22 ساله می شود و بعد از سه سال دوباره او را می بیند، همان طور دوستش دارد.

پستچی قصه عاشقانگی دخترکی روزنامه نگار است، که دنیایش بزرگ می شود اما عشقش کوچک نمی شود. که کتاب ها و قصه های دوران نوجوانی اش را، هنوز زندگی می کند. چیستا یثربی، از حدود یک ماه پیش، داستان عشق بی مهبای سال های نوجوانی و جوانی و میان سالی اش را روی اینستاگرام و تلگرام، قسمت به قسمت منتشر کرد، موجی به راه افتاد و کانال تلگرامی اش، بیش از 106 هزار عضو پیدا کرد.

او از نسلی می نوشت که «روز به روز» زندگی می کردند و برای همین، عاشقانه هایشان حساب و کتاب امروز را نداشت. داستان پستچی، به پایان رسیده و آدم های آن در گذر حادثه ها، هنوز زنده اند. حوالی 50 سالگی، هنوز از دور عاشقانگی می کنند و آن قدر به این دورها و فاصله ها خو گرفته اند، که دیگر نزدیک شدن و ماندن شان، به سادگی تصور دخترک ها نوبالغ نیست. چیستا یثربی، از عاشقانگی اش روایت کرده است:

 

* علی رفته و نیست. چطور چیستا فراموشش نمی کند؟ چطور چیستا عاشق کس دیگری نمی شود؟ چرا این دخترک عاشق پیشه نوجوان، وقتی جوان و خبرنگار هم می شود، باز علی را همان طور، و فقط علی را دوست دارد؟ چرا دنیایش بزرگ می شود ولی عشقش کوچک نمی شود؟ آن آدم نیست. هیچ ابزار ارتباطی هم با او نیست. به جایش دنیای جذاب و آدم های جذاب زیاد دیگری وجود دارند. عجیب است که دختری در یک دنیای بزرگ، شلوغ و جذاب، عشق نوجوانانه اولش، برایش تمام نمی شود.

خیلی سوال خوبی است. من لیسانسم را از دانشگاه الزهرا گرفتم که دخترانه بود. مردانی که می دیدم در محل کارم بودند. هم کلاسی مردی نداشتم که علاقه ای پدید آید. من آن زمان رتبه ۵ کنکور سراسری شدم،  کم تر پیش می آمد دختری آن موقع رتبه تک رقمی بیاورد.

پدرم خیلی تاکید داشت بهترین اساتید روان شناسی بالینی در این دانشگاه هستند، تا منزل مان هم یک ربع فاصله داشت و الزهرا را انتخاب کردم. ارتباطاتم با مردان محدود و کاری بود. با مردان در مجله سروش  برخورد داشتم و تنها کسی با او صحبت می کردم و به او اقتدا می کردم، استاد قیصر امین پور بود. مردهای اطراف من به هیچ وجه مردهایی نبودند که با معیارهای من هم خوانی داشته باشند. من معیارهای سختی داشتم. خواستگار زیاد داشتم. خیلی وقت ها رئیسی که آن زمان داشتم، می گفت از سرویس های مختلف می آیند و برای خواستگاری تو با من صحبت می کنند. خوشگل نبودم ولی تخس و شیطان بودم. مثلاْ می گفتند برو ایتالیا برای ترجمه حضوری و در لحظه مصاحبه ها، می رفتم. این کارها اعتماد به نفس بالایی می خواست.

خانواده فهمیده ای هم داشتم. پدرم سید بود، محترم و رئیس بانک بود. بعد از انقلاب هم رئیس کل صندوق بازنشستگی بانک ها شد. پدرم مرا طوری بار آورده بود که می دانستم برای ازدواج هم خوانی روح لازم است، نه معیارهای مادی. او معتقد بود حتی ممکن است کارگر شهرداری از نظر فرهنگی بالاتر از پزشک باشد. پدرم علاوه بر دکترای اقتصاد، فوق لیسانس علوم تربیتی و شناخت کاملی روی اطرافیانش داشت. پدرم می گفت تو دختر طبیعی نیستی و از بچگی نبودی. ساعت ها با گل ها حرف می زنی و برای پروانه ای که مرده، شعر می گویی. به جایش نمی توانی حتی نیمرو درست کنی. من هنوز هم از کار خانه بیزارم. پدرم می گفت باید مردی را پیدا کنی که این ویژگی های تو را بپذیرد و حتی بپسندد.

با توجه به این که می توانستم خودم را از نظر مالی تأمین کنم، می گفت تو مجبور به ازدواج نیستی. آن زمان سردبیر شب به خیر کوچولو شدم، اولین سردبیر جوان 19 ساله رادیو. برای تأمین مالی نیازی به ازدواج نداشتم، همین خیال من را راحت می کرد و دنبال شوهر نمی گشتم. علی اولین عشق من بود. فقط بحث چهره اش مطرح نبود، جوانمردی و پایمردی اش را خیلی می پسندیدم. من دو ترانه را خیلی دوست دارم و هر بار می شنوم یاد عشق می افتم. یکی ترانه یار دبستانی و دیگری بهمن خونین جاویدان. این دو آهنگ از مغز من بیرون نمی رود. من با این دو آهنگ عاشقی کردم. چون وقتی پشت موتور علی بودم، بهمن خونین جاویدان پخش می شد.

من دختر 9 ساله بودم که انقلاب شد و تحت تاثیر جو، تمایلاتی انقلابی داشتم و در خانواده من کسی نبود که این تمایلات را پاسخ دهد. در اطرافیان و فامیل مرد مناسبی نمی دیدم. در دانشگاه دخترانه درس می خواندم. محیط کارم مجله بود، پسران شاعر، پسران نویسنده. و محیط دیگرم تئاتر شهر بود، پسران بازیگر. پدرم همیشه می خندید و می گفت فکر کن می توانی به این پسرهای ژیگول بگویی شوهرم است. تو شأن خودت را می شناسی. علی همه چیز را با هم داشت و پدر من این ویژگی علی را می پسندید. می گفت پسر مستقل است در سن پایین کار می کند، دانشگاه و عمران خواندن را رها می کند و به جنگ می رود.

 

* درست است، اما چرا در تمام این سال ها تغییری اتفاق نمی افتد؟ بلوغ این عاشقانه کجاست؟ چرا از 14 تا 20 و چند سالگی هر قدر هم بزرگ تر می شوید، عشق تان تغییری نمی کند؟

آرزوهای من بزرگ شد، علی هم به همان نسبت بزرگ شد. او پسربچه پستچی بود و من وقتی عاشقش شدم، نمی دانستم عمران می خواند. علی تیزهوش بود. استادش گفته بود اگر تست هوش بدهد، حتماً خیلی بالاتر از حد نرمال است. پسری بسیار باهوش و جذاب بود. بور بود، اما بوری دخترانه نداشت. در عین مو بلوند بودن، صورت خشنی داشت. نمی توانم چهره اش را درست توضیح دهم. علی هم بزرگ شد، علی مطالعه می کرد. کتاب های سیاسی و تاریخی می خواند و به شدت اطلاعات سیاسی قوی داشت. ریاضی خیلی قوی داشت. پس من هر وقت به هر کسی فکر می کردم، می دیدم باز به پای علی نمی رسد. پس ما با هم رشد کردیم. اگرعلی پسربچه ای می ماند که فقط به جنگ می رفت و وقتی برمی گشت به فکر این بود که مادرش برایش زن پیدا کند، نه عاشقش نمی ماندم و خیلی زود عشقم از بین می رفت. علی پایمردی نشان داد در علاقه به من.

عشق من هم  ماند و بزرگتر شد. چون من و علی مدام با هم بزرگ تر می شدیم. او در یک جبهه، من در جبهه ای دیگر. وقتی علی نمایش نامه های من را می خواند و می گفت اصلاً نمی فهمم، فقط سرخ سوزان ات را می فهمم که برگرفته از قصه های قرآنی بود، به جز آن نمایش های پست مدرن من را نمی فهمید. من هم چیزهایی را که او از شهید چمران می خواند، نمی فهمیدم. ما در دو خط متفاوت رشد کردیم. اگر می گویید عشق جوانی و نوجوانی، گاهی عشق آدم در این سن ها بی سواد می ماند، پابه پای آدم نمی آید، یا کسی پیدا می شود از آن بالاتر. من هیچ کس از او بالاتر در اطرافم ندیدم. هم این عشق خیلی شدید بود، هم علی خیلی تلاش کرد که فقط چهره اش برای من مهم نباشد. فقط هم به خاطر من نبود. علی خودش به شدت اهل مطالعه و کنکاش بود. همه این ها را داشته باشی، بزن بهادر هم باشی و از کشورت هم بخواهی دفاع کنی. خب این کاملاً ایده آل من بود. آن هم در خانواده ترسوی من که شبیه علی وجود نداشت.

 

* اما از نوشته هایتان این طور برمی آید که شما وقتی عاشق علی شدید، هیچ کدام این ها را نمی دانستید. فقط چهره اش را دیده بودید و عاشق پستچی قهرمان محل بودید.

در پاورقی اینستاگرامی که نمی شود همه این ها را نوشت. مثلاً من چه گوارا را نمی شناختم. چه گوارا را از علی شناختم. من خیلی پست چه گوارا در اینستاگرامم دارم.

 

* اول فقط یک نگاه و احساس بود، این مسائل روحی و شخصیتی را چه زمانی فهمیدید؟

از ۱۸ تا ۲۰ سالگی.

 

* این ها را می پرسم چون که آدم ممکن است راحت دلش بلرزد و عاشق کسی بشود، ولی عشقی که برای ازدواج و زندگی کردن باشد، خیلی چیزهای دیگر را هم لازم دارد.

نه در دوره من این حرف ها نبود. فرق دوره من با تو همین بود که وقتی در این حد عاشق کسی می شدی، می خواستی در همان لحظه با او ازدواج کنی. من به پدرم خواهش می کردم و می گفتم تو رو خدا بیا بگذار همان روز پادگان محرم شویم. من می ترسیدم چنین گنجی را از دست بدهم. در دوره من جنگ بود. روز به روز زندگی می کردیم. من نمی دانستم علی را وقتی از مأموریت بعدی می آید می بینم، علی من را می بیند یا در بمباران های گیشا می میرم. نسل ما نسلی بود که روز به روز زندگی می کرد و وقتی سر کلاس می رفتیم می دیدیم جای یکی گل گذاشته اند و در بمباران ها شهید شده. من واقعاً قصد ازدواج داشتم.

فکر می کردم بهتر از علی پیدا نمی کنم و علی را از من می گیرند. آن قدر خوب است که نه ریحانه، بلکه ده ها ریحانه دیگر ممکن است او را از من بگیرند. هنوز که هنوز است یکی از همکاران خانم علی که با من نزدیک است، می گوید می دانی ما همه عاشق علی بودیم؟ من از ۱۹ سالگی وقتی پدر چشمم را درآوردم از بس کتاب خواندم، عینکی شدم. همکاران زنش می گویند ما همان موقع وقتی می دیدیم تو با آن عینک گرد و پوتین های زمخت هستی، می گفتیم آخر علی چرا این دختر بی ریخت را دوست دارد؟ آخر من اصلاً هم به خودم نمی رسیدم و آرایش کردن بلد نبودم. دخترم وقتی عکس های جوانی ام را می بیند، می گوید این ها را با چه رویی در اینستا می گذاری؟ حتی ناراحت هم شده بود که می گفتند شبیه مادرت هستی. هرچه عکس مرتب و آرایش شده هم در اینستا می بینی، کار نیایش است. در یک کلام بگویم ما روز به روز زندگی می کردیم.

وقتی روز به روز زندگی کنی و عاشق شوی، فقط می خواهی عشق ات را حفظ کنی. به جای مارکز، وقتی مطمئن شوی زندگی بدون آن فرد برایت غیر ممکن است، فقط می خوای به همه چیز چنگ بزنی تا بتوانی نفس بکشی. علی برای من همان نفس بود. من وقتی به محل کارم می رفتم، حالم از پسرهای اطرافم بد می شد. نه به تاریخ فکر می کردند، نه جنگ، نه سیاست، فقط اهل  قر و فر بودند. علی برای من معیار و اسوه بود.


* از قسمت صفر داستان این طور برمی آید که شما کارتان را به زندگی با علی ترجیح دادید. ارزش این سال های تنهایی را داشت؟

کارم را ترجیح نمی دادم نمی خواستم علی خودش کارش را ترجیح دهد ولی به من بگوید تو کار نکن. اصلا حاضر نبودم کار نکنم. این همه درس خوانده بودم. علی من را خیلی دوست دارد. ولی می داند راه ما زمین تا آسمان جداست. من نمی توانم خانه بنشینم و کاری  نکنم. علی می خواهد عشق جوانی اش را تجربه کند و چیستا را بالاخره تصاحب کند.

 

* با این رفتارها و تفکرات علی،سرد نمی شدید؟

من فکر می کردم این تفکر غالب سنتی پسرهای الان است و درستش می کنم.

 

* چقدر از شما بزرگ تر است؟

5 سال بزرگتر است.

 

* توانستید درستش کنید؟

خیلی با او حرف می زدم. می گفت درخانه بنویس و به اسم مستعار بیرون بده. خیلی تعصبی بود. فکر می کنم زمان درستش کرد. الان علی خیلی تغییر کرده، چون بافت جامعه تغییر کرده. قبلا در نگاهش اشتیاق نمی دیدم. علاقه پاک بچگانه می دیدم. ولی حالا نوعی اشتیاق خاصی است.من هنوز که علی را می بینم، از بس دوستش دارم هنوز قلبم تند می زند. دلم می خواهد در یک موقعیت رمانتیک این اتفاق بیفتد. من را عقد رسمی کند. در اینستاگرام دیدم مردم نوشته اند یک هفته کم است و بیشتر وقت بده.

 

* بعد از این همه سال باز هم یک هفته وقت؟

بله خیلی لازم است. باید فکر کنم ببینم آمادگی دارم الان در ۱۸ سالگی نیایش ازدواج کنم؟ نیایش بزرگ است و به علی نامحرم است. باید ببینم آمادگی دارم در یک خانه با هم زندگی کنیم؟

 

* قبل از این هم درخواست ازدواج داده بود؟

بله. تمام این سال ها می گفت. ولی از عقد دائم کم تر صحبت می کرد. از سال ۸۲ علی دیگر مستقر شده بود و شرایطش طوری بود که می توانست ازدواج کند. اما نیایش در سن های بحرانی بود و من هم حاضر نبودم کار نکنم. باید در عین نویسندگی یک زن به تمام معنای خانه دار هم شوم که هنوز هم در ۴۷ سالگی بلد نیستم. مادر هم بالای سرم نبود که به من آشپزی یاد دهد. هنوز هم برایم عجیب است از صبح کارهای خانه انجام دهم و علی با لباس راحتی در خانه ام باشد. من غذا پختن اصلاً بلد نیستم. علی می گوید از این حرف ها نزن. من خودم غذا پختن بلدم.

 

* چقدر خوب که نیایش را دارید. در تمام صحبت هایتان مادرانگی و نیایش حضور دارد.

دوستم می گفت اگر نیایش نبود تو هم مثل من خارج گردی داشتی و همه دنیا را دیده بودی. من بچه به دنیا نیاوردم که خودم را هدر ندهم. اما من این را نمی فهمم. دوست من الان زن ۴۶ ساله شده و یک عالمه هم خارج رفته. اما چه گیرش آمده؟ من عشق را با نیایش فهمیدم و مادرانگی برای من خیلی از عشق علی بالاتر است. نیایش الان می گوید عروسی کن چون خودش ۱۸ سالش شده و دلش می خواهد عروسی کند. ولی نیایش ۸ ساله که بود و گفتم می خواهم با علی ازدواج کنم تب کرد.

من به خاطر بچه داشتن خارج گردی هام رو از دست ندادم. من عشق را با نیایش فهمیدم. مادرانگی خیلی از عشق علی بالاتر است. 8 سالش بود گفتم می خواهم با علی ازدواج کنم تب کرد. نسل من اخلاقی بود. دست هم را نمیگرفتیم. درعرف است. در شرع یا صیغه هست یا نیست. زن مطلقه باید بگوید زوجتک نفسی. صیغه باید توسط زن مطلقه باشد. زن باید بخواند. اینو می خوام بگم که دوره ما اخلاقی بود.

 

* بدون علی هویت نداشتید یا بدون کار؟

در متن آخرم نوشتم. علی را همان قدر دوست داشتم که کارم را دوست داشتم. این دو تا با هم بود. اگر علی بود شعر می آمد.

 

عاشقانه های دخترکی روز نامه نگار

 

* یکی از ویژگی عاشقانه زن ها و دخترها همین است که هویت شان را به هویت مردی که کنارشان است، یا عاشق شان هستند، گره می زنند.

نه من نبودم. من بدون علی می توانستم زندگی کنم، ولی بدون کارم نه. اگر کار را از من می گرفتند دیگر علی را هم دوست نداشتم. حس می کردم یک زن با زندگی بیهوده شده ام. من می خواستم جلوی علی با عزت و احترام باشم. من دوست داشتم علی همیشه من را همان دختری ببیند که دوست داشت و می گفت خبرنگار بودن و جسور بودن ات را دوست دارم. آن اوایل خیلی جذب همین ویژگی های من شده بود. من دوست داشتم همان ها بمانم. اگر می شدم زنی که فقط بلد است قرمه سبزی بپزد که هیچ وقت هم یاد نگرفتم، جلوی علی هم پایین می آمدم. من عاصی بودم و برای همین هم پدرم من را دوست داشت و می گفت شبیه جوانی های خودم هستید.

 

* عاصی، عصیان. این کلمه ها بین صحبت هایمان نقش اساسی دارد. کاری که شما کردید اساساٌ عصیان بود. درد دل شما آن قدر زیاد بود که با گوش شنوای دوست سبک نمی شد باید پای حرف هایتان به اندازه مردم می نشستند.

بله. باید مردم می خواندند. با وجودی که بسیار در ادبیات وسواسی هستم، خیلی از قسمت ها را بدون ادیت روی صفحه منتشر می کردم، درد دل بود و عجله داشتم زودتر مردم بخوانند.

 

* چرا؟ فقط درد دل بود؟

نه، ۹۴ شده بود! ۷۴ من ازدواج کردم. ۲۰ سال زندگی من گذشت تا نیایش الان ۱۸ ساله شده. یه دختر جوون بودم و یه زن پیر شدم. من ۲۰ سال عمرم را برای چه باختم؟ باید اعتراف می کردم ومی نوشتم چه شد. رسید به صحنه ای که ما را گرفتند و علی گفت دیگر نباید کار کنی، اینجا را گفت ننویس. گفتم علی باید واقعیت را بنویسم. بعداً رضایت داد که اسمش را گذاشتم پست صفر. علی به هر حال مرد است و تعصب دارد. با هم ساعت ها روی پروژه مشترک کار کردیم ولی دست مان هم به هم نخورد.

 

* از این عصیانی که انجام دادید، با وجود همه حواشی و قضاوت ها، راضی هستید؟

بله راضی هستم. ارزشش را داشت. در این سن دیگر حوصله و توان پنهان کاری نداشتم. اگر ده سال پیش بود هم نه. الان خیلی از اقوام نزدیک و دوستانم من را بلاک کردند. الان دیگر وقتش بود. الان 94 است. آخرین خداحافظی من و علی ۷۴ بود. گذاشته بودم زمانش برسد. یک روزی وسط پارک گیشا نشستم و گفتم خدایا این را من یک زمانی می نویسم. دیگر وقتش بود. معلوم نیست چند وقت دیگر زنده باشم. یکی از دوست های هم سن من، هفته پیش سکته مغزی کرد و مرد.

این عشق دیوانه وار بود و باید می نوشتم. کافی بود علی به من اجازه کار کردن بدهد.حتی بگوید خبرنگاری نکن، ولی نگوید ننویس یا با اسم مستعار بنویس. دلم نمی خواست اسم مستعار داشته باشم. من چیستا یثربی هستم. پدرم این اسم را با علاقه انتخاب کرده بود. پدرم یک بار هم به من گفت که علی ماه است، ولی تو با او خوشبخت نمی شوی. علی با یک تفکر دیگر بزرگ شده. ولی الان دیگر عوض شده. همه عوض شدند. علی احترامش به من خیلی خیلی زیاد شده است. فکر کنم زمان ازدواج مان بالاخره رسیده. مگر چقدر دیگر وقت داریم؟

 

* سوال آخر. 29 که نوشتید همیشه عدد خاصی بوده و پستچی را هم در همین قسمت تمام کردید، داستانش چه بود؟ 

۲۹ اردیبهشت نیایش به دنیا امد.  در ۲۹ سالگی ام به دنیا آمد. ۲۹ تیر پدرم دنیا آمد. تولد خودم ۲۹ مهر است. طلاق و ازدواجم هم ۲۹ام بود.

 

* ۲۹ آبان هم به علی بله بگویید، تکمیل می شود. 

[با ذوق دخترانه، می خندد] خوب بود. به این هم فکر می کنم ...



شارژ سریع موبایل