برای کسی باورپذیر نیست؛ چه آنها که در روزهای اولیه جنگ تحمیلی در خرمشهر حضور داشته، از نزدیک با سیدهزهرا حسینی برخورد داشتند و حتّی با او کار میکردند و چه آنها که بعدها، سیر خاطراتش را در کتاب « دا » خواندند.
راوی دا هرجا که میرود خواننده را نیز با خود میبرد. در همه لحظاتی که سیدهزهرا حسینیِ 17 ساله در خرمشهر، جنّتآباد(قبرستان)، مسجد جامع، درمانگاه، خطّ مقدم، بیمارستان، کمپ و حتی در سالهای پس از ازدواجش در نزدیکی جبهه حضور دارد، باور این همه صبر و شکیبایی از دختری جوان سخت است.
او از روز آغاز جنگ(اول مهر 1359) در جنّتآباد حضور پیدا میکند و به مدّت 10 شبانهروز به غسل، کفن و دفن شهدای خرمشهر میپردازد؛ شهدایی که بیشتر آنها زنان و بچههایی هستند که در اثر بمباران هوایی عراقیها به شهادت رسیدهاند.
سیدهزهرا حسینی در تاریخ 5 مهر 1359 پدر شهیدش (سیدحسین حسینی) و در تاریخ 10 مهر 1359 برادر شهیدش (سیدعلی حسینی) را پس از غسل و کفن، خود به خاک میسپارد با این وجود دست از کار نمیکشد؛ نه روحیهاش را از دست میدهد و نه به صبر و بردباریاش اجازه میدهد زیر بار این دو غم بزرگ، لبریز شوند.
او سالها با ترکشی در ستون فقرات که با حضورش در خط مقدم هدیه گرفته، زندگی میکند اما با وجود همه سختیها، خستگیها و درد و رنج حاصل از جنگی نابرابر که صدام بعثی بر ایران و ایرانی تحمیل کرده، در غیاب پدر و برادر بزرگ، مسوولیت خانواده را در کنار مادرش بر دوش میکشد و حتی پس از آمدن به تهران و اقامت در ساختمان خیابان کوشک که جنگزدهها را در آن جای دادهاند، بازهم دلش برای رفتن به جبهه پر میکشد. بر همین اساس زمانیکه در دی1360 ازدواج میکند شرطی را برای ازدواجش تعیین میکند تا بتواند به جبهه برگردد. او این شرط را میگذارد که « شرط من این است که از خانوادهام جدا نشوم و شرط دیگرم هم این است که شما (داماد) مانع جبهه رفتن من نشوید». (نقل از صفحه657 کتاب دا)
او پس از ازدواج به همراه همسرش (حبیب مزعلی) به آبادان میرود. آنجا زیر بمباران و خمپارههای عراقیها میماند و مادر میشود. ولی به ناچار با پیشروی دشمن از آبادان خارج میشود و به ساختمان کوشک برمیگردد.
در جای جای کتاب، رنج، بردباری، صبوری، عشق به وطن و خانواده و نمونه یک زن کامل، آنچنان روشن و هویدا است که خواننده خویش را همراه راوی و حتی خودِ راوی مییابد. با خستگیهایش، خسته میشود. با بغضهایش، بغض میکند و همراه او میگرید.
بانو حسینی از روزی که کار در غسّالخانه جنّتآباد خرمشهر کمتر میشود و میبیند که به حضورش نیازی نیست بهطور ثابت در درمانگاه مسجد جامع خرمشهر میماند تا بهعنوان امدادگر خدمت کند. او در زمانیکه همه خانوادهها و زنان را بهدلیل سقوط خرمشهر از این شهر بیرون میبرند، حاضر به ترک شهرش نمیشود و آنجا میماند اما زمانی به ناچار خونینشهر را ترک میکند که در خط مقدّم بر اثر اصابت ترکش به ستون فقراتش، مجروح شده و او را از شهر بیرون میبرند. با این همه بانو حسینی از بیمارستان فرار میکند و به خرمشهر برمیگردد. ولی مجروحیتش بهگونهای است که اجازه ماندن به او را نمیدهد. او به اجبار از خرمشهر میرود و زمانی برمیگردد که دیگر از آن خانهها، درمانگاه، خیابانها، میدانها، نخلها، گمرک و ... خبری نیست.
سیدهزهرا حسینی در تاریخ 22 مهر 1359 خوابیده روی برانکارد از خرمشهر بیرون میرود.
« ماشین راه افتاد. آنقدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم. صورتم را بین دستهایم پنهان کردم و همچنان اشک ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است، باعث شد سرم را بالا بیاورم. فلکه فرمانداری بودیم. از گلهای رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود ... ». (نقل از صفحه528 کتاب دا)
« بالاخره ساعت 2 روز سوم خرداد 1361 اعلام کردند خرمشهر آزاد شده. چه کسی میتوانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند ... ». (نقل از صفحه 673 کتاب دا)
سیدهزهرا حسینی پس از آزاد شدن خرمشهر، آرام و قرار ندارد و کمی پس از آزادسازی با همسرش به خونین شهر میآید. به همان شهری که اکنون تبدیل به تلّی از خاک شده و نمیتوان فهمید در کدام نقطه از شهر هستی!
«آنچه به چشمم میخورد غیرقابل باور بود. من شهری نمیدیدم. همهجا صاف شده بود. سر در نمیآوردم کجا هستیم. هرجا را نگاه میکردم، نمیتوانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکهای و نه خانهای. همهجا را تخریب و صاف کرده بودند. همهجا بیابان شده بود و از خانهها جز تلی از خاک و آهنپاره چیزی به چشم نمیخورد. فقط میدانهای وسیع مین ما را محاصره کرده بود. ... ». (نقل از صفحه 675 کتاب دا)
«دا» تنها روایتگر خاطرات نیست؛ بیانگر حقیقتهایی است که مانندش را در تاریخ کمتر میتوان پیدا کرد.
«دا» سرگذشت دختران، زنان و مادران شجاع و وطندوستی است که صبرشان در برابر سختیها و زجرها و توانشان در کشیدن بار مشکلات و رنجها، آدمی را شگفتزده میکند. بهراستی ناموسان این آب و خاک در دفاع مقدّس، یادگارهایی از خود به جا گذاشتهاند که فرزندان این مرز و بوم را در سیر تاریخ از الگویی دیگر بینیاز میکند.
چه سرمشقی بهتر از کسانی که در دشوارترین لحظههای زندگیشان به کارها نَه نگفتند و خدا را در هیچ لحظهای از یاد نبردند.
اگرچه با جنگ غریبه نبوده و نیستم و بهترین دوستانم از جمله ابراهیم یوسفی، محمدرضا یوسفی، قدرتالله شمس، عباس احمدی و مهدی راجی را در این نبرد نابرابر از دست داده و پیکر پاک شهدشان را تشییع و به خاک سپردهام اما دلاوریها، صبوریها و خستگیناپذیریهای بانو سیدهزهرا حسینی، انسان را به شگفتی وامیدارد. اینکه خداوند تا چه اندازه انسان را بزرگ آفریده است!