کتاب مارکس و ویتگنشتاین، اثر دیوید روبینشتاین است که توسط شهناز مسمیپرست ترجمه شده است، این کتاب با موضوع فیلسوفان و فلسفه در ۳۶۸ صفحه و با قیمت: ۴۶,۰۰۰ ﷼ توسط نشر نی منتشر شده است.
هدف اصلی این پژوهش ترکیب اندیشهٔ مارکس و ویتگنشتاین و ربط دادن این دو اندیشه به برخی از مسائل اساسی در فلسفهٔ علوم اجتماعی است.
بهرغم تفاوتهای بسیار میان مارکس و ویتگنشتاین، هردو به ردّ ثنویت دکارتی میپردازند و نشان میدهند که ذهن ویژگیِ کنش است و اینکه معنای کنش در آگاهیِ سوبژکتیو نیست، بلکه در نظام پراکسیس اجتماعیای است که کنش در آن رخ میدهد. این منظر مشترک شالودهای برای تضعیف مناقشهٔ طولانی میان «سوبژکتیویسم» و «ابژکتیویسم» در علوم اجتماعی پیریزی میکند که کلیدی است برای راهیابی به مفهوم تبیین اجتماعی در نزد مارکس و ویتگنشتاین. از آنجا که معنای کنش، در نظر آن دو، ویژگی نظم اجتماعی است و نه آگاهی فردی، آن نوع از تحلیل را که در ضمنِ آثار آنها موجود است نمیتوان سوبژکتیویستی یا ابژکتیویستی خواند.
بلکه، آن نوع از تحلیل جنبههای مفید هر دو شکل تحلیل را درهم ادغام میکند چراکه از این دیدگاه لازمهٔ فهم کنش، فهم نظام کردارها یا رسوم اجتماعیای است که کنش در آن رخ میدهد. در چندین موضع پای این بحث به میان میآید که سوبژکتیویسم و ابژکتیویسم هردو عمدتاً کوششهایی هستند برای حل مسائلی که ثنویت (دوگانگی) برای علم اجتماعی ایجاد کرده است، و نیز علت تواناییِ مارکس و ویتگنشتاین در فراتررفتن از این بحث این است که هردو ثنویت دکارتی را رد میکنند.
اهداف منحصربهفرد این پژوهش مورد علاقهٔ خاص تمام فلاسفه و عالِمان اجتماعی، و مورد علاقهٔ تمام کسانی خواهد بود که به پیوند میان این دو رشته توجه دارند.
نگاهی گذرا به کتاب « مارکس و ویگتنشتاین، پراکسیس اجتماعی و تبیین اجتماعی»
پیوند « ذهن » و « معنا» در «پراکسیس اجتماعی»
محمدرضا غلام شاهی: چندی پیش به اصرار دوستی فیلم «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» اثر « استنلی کوبریک» را دوباره تماشا کردیم. حال قصد دارم برای شروع این متن با فراغت بال از پیش برداشت های استعاری خودم در مورد این فیلم استفاده کنم؛ هر چند که معتقدم تفسیر به روش استعاری مذموم ترین نوع تفسیر ( یا تاوبل) یک فیلم است.
فیلم با چند کادر از غروب آفتاب شروع می شود و سپس به زندگی نخستین راست قامتان و روابطی در میان آنها که تنها بر اساس « پر کردن شکم» شکل می گیرد، می پردازد.
در همین حین، بین زندگی روزمره آنها ناگهان تختهسنگی سیاه رنگ ظاهر میشود که به نظر میرسد بر روند تکامل و رشد این موجودات نقش دارد و گویا تحت تاثیر آموزهها و تاثیرات این تختهسنگ موجودات اولیه شروع به همکاری با یکدیگر برای تصاحب منابع موجود (چشمه آب) میکنند. تا به اینجای کار می توان یک روند تکاملی برای راست قامتان قائل شد، آنچه که تخته سنگ سیاه رنگ بر روی آنها تاثیر می گذارد و آنها را وادار به همکاری به یکدیگر می کند.
اما در صحنه ای از زندگی راست قامتان بعد از کشف تخته سیاه رنگ بزرگ، یکی از آن ها با خشم بسیاری که گویا ناشی از گرسنگی است بر روی بقایای یک جانور مرده شروع به پرخاش می کند و در حین این کار به طور ناگهانی به قابلیت سلاح بودن استخوان های جانوار پی میبرد و در نمای بعدی استخوانی که نقش سلاح اولیهای را بازی میکند در نمایی خیرهکننده از فیلم وقتی از سوی یکی از آن ها به هوا پرتاب میشود پیچوتاب میخورد و بیننده را با خود به جهشی عظیم و چند میلیون ساله در تاریخ میبرد و در نهایت ساختاری شبیه آن استخوان در مدار زمین دیده میشود که سلاحی مدرن و فضایی است.
قصد دارم این چرخش را، علاوه بر روند تکاملی انسان که با برخی از صحنههای فیلم بیشتر تئوری انتخاب طبیعی داورین را در ذهن متبادر میکند، روند سلطه ماشین بر انسان را نیز در نظر بگیرم. راست قامتان نخستین سلاح ها ( به تعبیری ماشین های اولیه) را کشف کردند و چند هزار سال بعد ( با هر علیت و دلیلی) دستگاه ها در حال سلطه پیدا کردن بر انسان ها هستند به گونه ای که در فضا میان انسان ها و آن دستگاه عجیب و غریب فضایی نبردی شکل می گیرد. به گمانم، آن چند هزار سال بعد از راست قامتان که بشر توانسته پا به سیاره « مشتری» بگذارد، به تعبیری استعاری همین اکنون است. اکنونی که با این همه پیشرفت عظیم تکنولوژیک، کم از فضای وحشی گری قرون وسطایی ندارد؛ از هر سو که چشم میرود جنگ و خون ریزی است و تنها چیز بیارزش« جان انسان ها » است.
برای این اتفاق ماشینی شدن زندگی انسان ها دانشمندان علوم اجتماعی و فلسفه علت های زیادی برشمرده اند( در فیلم هم تنها با اتکا به قدرت ماورایی تخته سنگ سیاه، از علیت و چگونگی این ماجرا چشم پوشی شده است به همین دلیل از زندگی راست قامتان در چرخشی غریب به زندگی چندین هزار سال بعد بشر می رسیم) اما اگر بخواهیم در دنیای امروز که « استیون هاوکینگ» از اولویت « فیزیک بر فلسفه» سخن به میان می آورد و دار و دسته روانشناس های فردی که تمام هم و غم شان قورت دادن هرچه بیشتر « قورباغه» _ تنها با اتکا به قدرت فردی، تو گویی که ما در هیچ مناسبات اجتماعی که بر ما جبر می راند زندگی نمی کنیم_ و توصیه اکید آن به دیگران به گونهای یادآور « جامعه شناسی گاوی» است؛ جار و جنجال راه انداخته اند؛ در مواجه با تلخی سرد حقیقت، غالب تهی نکنیم باید هنوز از فلسفه صحبت کرد، زیرا که فلسفه دستی به زندگی و پراتیک ما می اندازد و هر آنچه غیر از این باشد، اساسا فلسفه نیست.
روند فلسفی( منظور طرح الویت فلسفه بر هر چبز دیگری است) که قصد بر این است در روند هر چه بیشتر ماشینی شدن زندگی انسان ها ترسیم شود را میتوان در اسطوره¬شدن سوژه شناسنده کانتی ردیابی کرد. کانت با اسطوره زدایی از امر مقدس قرون وسطا، عملا اولین دانشمند روشنگری است که با اتکا به سوژه شناسنده، تبیین این موضع که با بلوغ بر نابالغی خود و طرح شعار « دلیر باش بر دانستن» توانست امر مقدس را به خاک بنشاند، که خود انقلابی عظیم و جسورانه در فلسفه غرب بود. اما آنچه عملا در پی این طرح رخ داد، تاکید بر ثنویت انگاری بر میان سوژه/ ابژه و الویت دادن هر یک بر دیگری( در دوره های متفاوت) بود که باعث پیدایش روش های سوبژکتیویسمی و ابژکتیوستی در علوم اجتماعی بود.
به طور مثال، این دوگانه انگاری در جامعه شناسی، سبب ایجاد روش های ابژکتیویسمی( پوزیتیویسمی با تجربه انگاری) و سوبژکتیویسمی هست که هر کدام در عین داشتن ویژگی های مثبت، مشکلات فراوانی دارند. زیرا که روش های اتکا کننده به سوژه شناسنده، اساسا کاری به بیرونی ترین واقعیت ها( پدیدارها) ندارند و در یک سردرگمی ذهنی در مورد انسانها میمانند و روشهای پوزیتویسمی با تقلیل علوم اجتماعی به مهندسی اجتماعی صرفا به تشریح سکته زنان وضع موجود می-افتند.
با این مقدمه طولانی، به سراغ کتاب برویم، دیوید روبینشتاین در این کتاب، رد این ثنویت انگاری را در فلسفه روش های مطالعه جامعه می گیرد و آن ها را به چالش می کشد. وی سپس در یک بازخوانی دیالکتیکی هگلی، به سنتزی از نظریات مارکس و ویگتنشتاین می پردازد. وی با در پیش گرفتن شیوه سلبی(نقد)/ ایجابی برای هر دو پروژه فلسفی در روشهای جامعه شناختی، با احیای نقاط مثبت آن، سعی در بازخوانی همین موضع با بازخوانی همزمان از مارکس و ویگتنشتاین دارد. وی وارد بازی ثنویت انگاری سوژه/ ابژه نمیشود بلکه با سنتزی هگلی سعی دارد وجود معنا را هم طراز وجود جامعه کند؛ در واقع میخواهد بیان کند که هر چند این سوژه انسانی( فرد_ سوژه شناسنده) است که معنا را درک و تاوبل میکند اما این معنا در جامعه شکل میگیرد و اگر جامعه انسانی نباشد اساسا مناسیات انسانی معنایی نخواهد داشت. در پی همین مفهوم است که به پراکسیس اجتماعی ( محل تلاقی ذهن سوژه شناسنده و معنای گزاره ها که از روابط اجتماعی برمی خیزد) برای تبیین اجتماعی میرسد.