کتاب « پرسه در احوالات ترون و ترونیا» یکی از آثار ماندگار اوست که توسط انتشارات هیلا منتشر شده است. او این کتاب را به دخترش آزیتا تقدیم کرده است. متن زیر مروری است بر فرازهای این کتاب که می خوانید:مرتضی احمدی در پیشگفتار این کتاب اینگونه نوشته است: هشتاد و پنج سال پیش پا تو این دنیا گذاشتم، پدربزرگم تو بازار ترون حجره داشت و پدرم تو سبزی کاری امین الملک سقط فروشی. مادربزرگم، پدربزرگم، پدرم، مادرم، زنم و خیلی از کس و کارام تو همین ترون زندگی کردن و تک تکشون زیر خاکش جا خوش کردن.اگه من از زادگاهم و بروبچه هاش می گم بهم ایراد نگیرین. آخه من دلبسته این سرزمینم.
تو پایین پاییناش چش به دنیا واکردم، خب ریشه م تو این خاک گیره. تو خاک وخل هاش پا به زیمین زدم و قد راس کردم و جون گرفتم. تو مکتبخونه ش حرف زدن و زندگی کردنو آموختم، قاطی مشتی هاش و جوونمرداش لولیدم و سرد و گرم روزگارو مزه مزه کردم، بلت شدم که واس چی باد گریه کنم و برا کی خنده کنم.
این اونا بودن که بهم یاد دادن آدم باشم، رو دیوارای کاگلیش خط و ربط زندگی رو واسه م نقاشی کردن و زیرش ترانه محبت و مهربونی رو واسه م زمزمه کردن. این اونا بودن دَسَّمو گرفتن و ایستادگی یادم دادن، این اونا بودن شیره جونم شدن که جلو هیچ ناجوونمردی به تمنایی دس پیش نبرم و سر فرود نیارم، تو کوچه پس کوچه هاش، سر گذراش، زیر بازارچه هاش، دور و ور دروازه هاش معرفتو یاد گرفتم، این اونا بودن که منو تو خودشون را دادن و از خودشون دونسّن، زیر بال و پر مو گرفتن و پروازو بهم تعلیم دادن، پس اگه دس به قلم بردم و از اونا گفتم و رو کاغذ ریختم به خاطر خودشون بود، فقط ادای دین کردم.
خلاصه کتاب
مرتضی احمدی از خاطرات ایام کودکی، شباب، میان سالگی و سالخورگی خود تعریف می کند. گاه افسوس ایام رفته را دارد و گاه در حسرت تهران قدیم منتظر رسیدن فردای بهتراست. از افراد خانه پدری اش می گوید، و از وسایلی که امروزه عتیقه شده اند. رسم و رسومات قدیم را به یاد می آورد. از خانه خارج می شود وبه هر کجا سر می زند خاطرات قدیمی اش را به یاد می آورد. از دروازه های تهران قدیم، از بازارچه ها، خیابان ها، میدان ها، گذرها وقهوه خانه ها می گوید. از لوطی ها و مشدی ها و مرشدها می گوید. غذاهای سنتی را به یاد می آورد. او از سینماها و تاترها و تماشاخانه های تهران می گوید و یادی ازهنرمندان قدیم می کند.
مرتضی احمدی مراسم شب یلدا، خانه تکانی، چهارشنبه سوری، پنجشنبه آخر سال را مرور می کند. از حاجی فیروز، شب عید، تحویل سال و سیزده بدر می گوید. از شیری که شیرفروش محله بوده و از نونی که پادو نانوایی بوده و نان به در خانه ها می رسانده و از دست فروشان دوره گرد می گوید. پس از آن از آدم های معروف تهران قدیم مثل ابرام غزلخون، حسن شهرسونی، کمال تارزن، اکبر ذغالی، زی پنبه، ننه حمال، غلام درویش، میتی عنتری، سِد خانوم، اصغر دیوونه، محمود خله، خلیل دیوونه، علی پیش پیشی، حسن اجباری، خانوم قرمزی و شازده می گوید. سپس از انواع بازی های قدیمی بچه ها یاد می کند مانند شیر دیدم، باقالی به چن من، آفتاب مهتاب، حیدر حیدری، یه پی دو پی، دسّش ده یا آق وسط، بیگیر بیگیر، بِجّه بِجّه، تیل به تیل، طناب زدن، چاله حوض، بالانس، پرش، پرش با گونی، پنجه در پنجه، جفتک چارکش، جنگ پَشه، چرخ چرخ عباسی، حمومک مورچه داره، زیر آبی، سنگ پرونی، علی زو، گانیه ماچولوس، طوقه بازی، فوتبال، گرگم و گله می برم، پرش با لِی لِی، بپّر بپّر، نفس دزّی، پشتک و وارو، اوسّا بدوش، آآ، لی لی حوضک، آیا بدم آیا ندم، اتل متل، اَکِر دوکر، الک دولک، می ری یا فوتت کونم، عموسیرابی، تاپ تاپ خمیر، جوم جومک، بنداز بنداز، موش موشک، چش گذوشتن، چن قرشنه، سلیمون آی سلیمون، عموزنجیرباف، گنگیشکک اِشی مشی، میو میو، نون بیار کباب ببر، یه مرغ دارم، شاشو، پشک انداختن، آن مان.
برشهایی از کتاب « پرسه در احوالات ترون و ترونیا»
در ص 15 کتاب آمده است:
به سید خندان رسیدم، زیادم بدم نَیمَد، رفتم که سری به سیّد نورانی بزنم و یکی دو تا پیاله ازون چاییای سردمِ معروفش بزنم و یک کمی جون بیگیرم، اما هر چی چش انداختم نه سیّدو دیدم نه کلبه عشقشو. تو یه دکّه خشت و گلیِ کوچیک، شاید سه متر در سه متر، سالای درازی زندگی می کرد. مردی بود قد کوتاه و کمی کُپُل، صبور و آروم.همیشه شال کمر و عرق چین سبز به کمرش و رو سرش دیده می شد، زیاده طلب نبود، زندگیشوهمین قّد و همین طور که بود دوس داش، تنا زندگی می کرد و به تناییش خو گرفته بود، صورت شاد و لبِ خندونش هر آدم عنق و بداخمی رو به وجد می آورد. اون سال و زمونا جاده قدیم شمرون خاکی بود با درختای سرسبز و جوبای پر آب، رفت و اومدشم با درشگه و گاری و مال بود. کسایی که بین ترون و شمرون بیا برو داشتن هر دفه که به اون نقطه می رسیدن سری ام به سید می زدن. یک کمی کنارش می شسن و باهاش چاق سلامتی و با یه اسّکام کمر باریک چاییِ دبش و دیشلمه نفسی چاق می کردن،وقتی ام می خواسّن اَسّیّد جداشن دسّشون تو جیبشون می رفت و اون بنده خدا رو بی نصیب نمی ذاشتن، بعضیام که به سلامت و پاکدلیِ اون اعتقاد داشتن اگه می خواسّن سفره نذری بندازن یا گوسبندی قربونی کونن یا هر نیتی که داشتن می اومدن پیش سیّد و با نیّت اون این کارو می کردن، می گفتن نفسش حقّه. پرس و جو کردم تا بالاخره بِهِم رسوندن سیّد در اردیبهشت سال 1323 با نود و یک سال سن روح بزرگش پرواز کرده.زندهیاد سید مرتضی احمدی که متولد سال 1303 در جنوب تهران بود، 30 آذرماه نود و سه ،در سن 90 سالگی دار فانی را وداع گفت.