حضور مولف در متن، یعنی اثر مشترکی که یک مولف در آثار متعدد خود بر جای میگذارد، مسئلهای است که بر کمتر کسی پوشیده است. مولف یک اثر علاوه بر انتقال اندیشهای به مخاطبانش، زبان یا ادبیاتی منحصر به فرد را نیز، برای انتقال آن اندیشه به مخاطب خلق میکند و با این هر دو حضور خودش بهعنوان سوژهای انسانی را اثبات میکند. اما مترجم نیز، هرچند که اندیشهای از خود نمیسازد و تنها اندیشه مولف را منتقل میکند، با ایجاد ادبیاتی خاص برای انتقال اندیشه مولف از زبان مبدأ به زبان مقصد، ردی از خود بهعنوان سوژه انسانی در اثر ترجمه شده میگذارد.
سبُکی تحملناپذیر هستی
سبُکی تحملناپذیر هستی رمانی فلسفی با برونمایه اجتماعی است. نویسنده در این رمان قصد دارد نشان دهد که زندگی انسان، بهدلیل تکرارنشدنش، سبک است. این سبُکی به معنای پویایی و عدم سکون است. نویسنده این بنمایه فلسفی را در قالب رمانی که چهار شخصیت اصلی -دو زن، یک مرد و یک سگ- دارد، تصویر میکند.
وی با توصیف لحظات بحرانی در زندگی این افراد و تلفیق آن با استبداد استالینیستیای که چکسلواکی را پس از جریانی موسوم به بهار پراگ در 1968، به حالت خفقان مطلق کشاند، سعی دارد معنای زندگی آنها را، که همان بیوزنی و پویایی آن است، به ما نشان دهد. اتفاقاً شرایط بسته سیاسی چکسلواکی پس از 1968 که باعث مهاجرت بسیاری از شهروندان طبقه متوسط چک به خارج از مرزهای این کشور شد، نویسنده را در توصیف سبُکی هستی کمک میکند. شخصیت سابینا، زنی نقاش که مدام در حال مهاجرت است، تصویری از سبُکی هستی است؛ سبُکیای که تحملناپذیر است، اما بدون آن زندگی معنای خود را از دست میدهد. خط اصلی داستان مربوط به زن و شوهری است که رمان با پیوند آنها شروع میشود و بهنوعی با مرگ آنها – و البته سگشان- پایان مییابد. توماس – شوهر- که دوست سابیناست سعی میکند با ایجاد روابط گسترده به زندگیش پویایی و معنی ببخشد. ترزا – زن- دختری روستایی است که با خارج شدن از روستا و آشنا شدن با توماس میخواهد معنایی به زندگیش بدهد.
او هم بهواسطه پویایی زندگی توماس و هم بهواسطه تلاش خودش مدتی از سبُکی هستی بهرهمند میشود؛ ولی از آنجا که این سبُکی تحملناپذیر است، او هم تاب تحمل آن را ندارد. بهطور کلی در این رمان، ترزا در نقطه مقابل سابینا و نماینده سنگینی هستی است. اما زندگی این دو که همواره پر از پستی و بلندی بود، پستی و بلندیهایی که هم در روابط میان خودشان وجود داشت و هم در ارتباطشان با جهان خارج، بالاخره به روستایی آرام منتهی میشود؛ جایی که دیگر نه خبری از چالشهای میان خودشان است و نه خبری از فشار بیرونی که بهنوعی آنها را به حرکت و پویایی وا میداشت. آنها به آرامش میرسند، آرامشی که چون باری بر دوش، آنها را به زمین میچسباند و سبُکی هستیشان را به سنگینی بدل میکند؛ و این همان جایی است که زندگیشان همراه با رمان به پایان میرسد.
هویت
هویت رمانی است کمحجم که حول بحران هویت میچرخد. شانتال، شخصیت اصلی داستان، زنی میانسال است که دچار بحران میانسالی شده است. او که گویی نورافکنهای صحنه تئاتر زندگی از رویش برداشته شدهاند و تماشاگران دیگر نمیبینندش، احساس میکند هویت خود را از دست داده است. (در این رمان هم رد پای سارتر به چشم میخورد. هرچند که اندیشمندان بزرگی به مسئله دیگری و هویت انسان و ارتباط ایندو پرداختهاند، سارتر به صراحت بیان میکند که دیگری با نگاه خود، مرا به خودآگاهی میرساند. به دیگر سخن، من هویتم را از نگاه دیگری میگیرم.) شانتال که احساس میکند دیگر کسی او را نمیبیند و بنابراین، احساس میکند که دارد کمکم هویتاش را از دست میدهد، در طول رمان، پس از نوعی سیر و سلوک زمینی که به آستانه بیهویتی کامل در قالب از دست دادن نامش هم میرسد، در مییابد که برداشت اولیهاش از موقعیتاش درست نبوده است و او بهکلی از روی زمین محو نشده است؛ به دیگر سخن، هنوز چشمانی هستند که او را میبینند و او هنوز حضور دارد ولی شکل حضورش تغییر کرده و در واقع از دورهای از زندگیاش به دورهای دیگر از آن رفته است.
موضوع این رمان با موقعیت میلان کوندرا بیارتباط نیست. کوندرا که در سال 1975 به فرانسه مهاجرت کرد، تا سالها پس از مهاجرتاش هنوز رمانهایش را به زبان چکی مینوشت، گویی هنوز با موقعیت جدیدش خو نگرفته بود. ولی رمان هویت در کنار سه رمان دیگر او به زبان فرانسوی نوشته شدهاند؛ گویی حکایت این رمان، حکایت خود میلان کوندراست که پس از خارج شدن از دورهای از زندگیاش وارد دورهای دیگر شده، بیآنکه هویت خود را در مقام نویسندهای بزرگ در چشم خوانندگاناش از دست بدهد.مردم دوست دارند بگویند: انقلاب زیباست، فقط وحشتی که از آن ناشی میشود زشت است. اما این درست نیست. زشتی در دل زیبایی پنهان است، جهنم در درون رویای بهشت است و اگر بخواهیم ماهیت جهنم را درک کنیم باید منشا و ماهیت بهشت را مورد بررسی قرار دهیم.
آنگاه که شاعر ترانه سرود...
گفت و گوی فیلیپ راث نویسنده بزرگ آمریکایی با میلان کوندرا.
این گفتوگو به مناسبت انتشار «کتاب خنده و فراموشی» در سال 1980 انجام شده و گفتوگوکننده نیز کسی نیست جز فیلیپ راث، «استاد تمنا» آنطور که خود کوندرا او را وصف میکند.
تصور میکنی دنیا به زودی رو به نابودی خواهد رفت؟
تا منظورت از «به زودی» چه باشد.
فردا یا پس فردا.
اندیشه اینکه دنیا با سرعت رو به نابودی میرود، اندیشهای کهن است.
پس لازم نیست نگران چیزی باشیم.
برعکس. اگر قرار است ترسی سالیان سال در ذهن بشر وجود داشته باشد، باید ترس ناشی از همین مورد باشد.
بههرحال به نظرم میرسد که این نگرانی زمینهای است که تمام داستانهای آخرین اثرت، حتی آنهایی که ماهیتی کاملا مطایبهآمیز دارند، بر آن استوار شدهاند.
اگر زمانی که کودک بودم کسی به من میگفت: یک روز شاهد خواهی بود که ملتت از روی زمین محو میشوند، آن حرف را بیمعنی تلقی میکردم، چیزی که احتمالا تصورش هم برایم غیرممکن بود. یک انسان میداند که فانی است، اما همیشه تصورش بر این است که ملتش حیاتی جاودان دارند. اما پس از تهاجم روسیه در سال 1968، هر چکی با این اندیشه مواجه بود که احتمال دارد ملتش به کلی از اروپا محو شود، درست همانطور که در بیش از پنج دهه گذشته چهل میلیون اوکراینی به کلی محو شدند، بی آنکه دنیا خم به ابرو بیاورد. یا همینطور ملت لیتوانی. میدانستید که در قرن هفدهم ملت لیتوانی یکی از ملل قدرتمند اروپا بود؟ امروزه روسها لیتوانیها را همانند قومی روبه انقراض تحت سلطه خود نگه داشتهاند؛ درهای کشورشان به روی بازدیدکنندگان بسته شده تا کسی از بیرون پی به حیات و وجود آنها نبرد. مطمئنا روسها هر کاری خواهند کرد تا آنها را به تدریج در تمدن خود ذوب کنند. هیچکس نمیداند که آیا آنها موفق خواهند شد یا خیر. اما احتمالش وجود دارد. و ادراک یکباره وجود چنین احتمالی کافی است تا تمام مفهوم حیات یک شخص را دگرگون نماید. امروزه حتی اروپا را نیز شکننده و فانی میبینم.
آنچه در «کتاب خنده و فراموشی»، خنده فرشتگان عنوان کردهای درواقع اصطلاحی تازه برای «اشتیاق شورانگیز برای حیات» در رمانهای قبلیات است. در یکی از کتابهایت دوره وحشت استالینیستی را قلمرو جلاد و شاعر نامیدهای.
توتالیتاریسم صرفا جهنم نیست بلکه در عین حال رویای بهشت است؛تحقق رویایی که برای داشتن دنیایی که همه در صلح و صفا باهم زندگی میکنند، جامعهای دارای خواست و عقیدهای واحد بی آنکه رازی برای پنهانکردن از دیگران داشته باشند. آندرهبرتون نیز هنگامی که درباره اشتیاق برای زندگی در خانه شیشهای سخن میگوید در واقع رویای چنین بهشتی را در سر میپروراند. اگر توتالیتاریسم از چنین الگوهایی سوء استفاده نکرده بود که عمیقا در همه ما و تمامی مکاتب ریشه دارد، بهویژه در فاز آخر موجودیتش،هرگز نمیتوانست افراد زیادی را مجذوب خود نماید.اما زمانی که رویای بهشت لباس واقعیت به تن میکند، برخیها در اطراف و اکناف شروع به بهانهگیری میکنند و همین میشود که حاکمان ناگزیر میشوند گولاگ [اردوگاههای کار اجباری دولت کمونیستی شوروی در سیبری] کوچکی در گوشه باغ عدن بنا کنند.
در کتابت، شاعر بزرگ فرانسوی پل الوار بر فراز بهشت و گولاگ پرواز کرده و آواز سر میدهد. آیا این رویدادی تاریخی است که بهصورت موثق در کتاب ذکر کردهای؟
پس از جنگ، پل الوار از سوررئالیسم دست کشید و بزرگترین شارح چیزی شد که من آن را «شعر توتالیتاریسم» مینامم. او آواز برادری، صلح، عدالت، فردایی بهتر سر میدهد، برای همکاری و علیه انزوا، برای شادمانی و علیه اندوه، به سود معصومیت و علیه بدگمانی ترانه میسراید. زمانی که در سال 1950 فرمانروایان ، دوستِاهلِ پراگِ الوار، زالویس کالاندرا را به مرگ با چوبه دار محکوم کردند، الوار احساساتِ شخصیِ دوستانه خویش را محض آرمانهایفراشخصی سرکوب میکند و موافقت خویش را با اعدام رفیقش به صورت عمومی اعلام میدارد. جلاد به دار آویخته شد آن هنگام که شاعر ترانه سرود.و نهتنها شعر، که سراسر دوره وحشت استالینیستی، دورهای از مجموعه هذیانگوییهای شورانگیز بود. این امر اکنون به کلی فراموش شده، اما در واقع لُب کلام همین است. مردم دوست دارند بگویند: انقلاب زیباست، فقط وحشتی که از آن ناشی میشود زشت است. اما این درست نیست. زشتی در دل زیبایی پنهان است، جهنم در درون رویای بهشت است و اگر بخواهیم ماهیت جهنم را درک کنیم باید منشا و ماهیت بهشت را مورد بررسی قرار دهیم. محکومنمودن گولاگها آسان است، اما مشکل زمانی رخ مینماید که میخواهیم از شعر توتالیتاریسم به عنوان مسیر بهشت که در نهایت به گولاگ ختم میشود، دوری بجوییم. امروزه، مردم سراسر دنیا بیشک اندیشه تاسیس گولاگها را رد میکنند، بااینحال همچنان مشتاق آنند که با شعر توتالیتاریسم هیپنوتیزم شوند و در پی ترانهای شبیه آنچه پل الوار هنگامی که دود جسد «کالاندرا» از دودکش قبرستان به آسمان برخاسته بود،چونان فرشته مقرب، چنگ در دست بر فراز پراگ به پرواز درآمده و سر داده بود، گروه گروه به سمت گولاگ جدیدی رژه بروند.