سارا قاسمی جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۱:۰۰

خواندنِ خاطراتِ مشابه در هر زمینه محسنات فراوانی دارد؛ از آن جمله یكی این است كه بر مخاطب روشن می شود.

 

یك وجب و چهارانگشت

 

دو كتاب از خاطرات اسرای آزادشده

 

از توهم داستان و قصه سرایی بیرون بیایید. این یك واقعیت است: «شروع كردند به زدن جعفر... آنقدر با كابل به بدن جعفر كوبیدند كه تمام بدنش خونی شده بود و بعد او را به طرف دالانی كه به جای حمام استفاده می شد بردند و چند بطری نوشابه را زیر پاهای برهنه اش خُرد كردند و آنقدر او را زدند كه بیچاره روی شیشه ها می افتاد و بلند می شد تا جایی كه تمام بدنش شرحه شرحه شد و خون از همه جایش بیرون زد... بعد عدنان رفت از آسایشگاه نمك آورد و روی بدن زخمی اش پاشید...»

اینها خاطرات روزهای اسارتِ «عظیم حقی» است. او در خاطراتش اشاره می كند اگر عراقی ها می فهمیدند كسی پاسدار است بیش از همه زجر و توبیخش می كردند. و آنچه نقل شد، شكنجه ی فردی ا ست به نام «جعفر». «جعفر» سال ها پاسدار بودن خود را از عراقی ها پنهان می كند و بعد از اینكه لو می رود تا سرحد مرگ شكنجه اش می كنند و اینگونه به شهادت می رسد. البته این بخشی از ماجراست. در خاطرات «عظیم حقی» بخش هایی است كه در این یادداشت نمی توان حتی به آنها اشاره كرد. و به نظر می رسد انتشار چنین كتاب هایی بیش از پیش واقعیت های جنگ و كینه و نفرت بعثی ها از ایران و ایرانی را به تصویر می كشد.

خودِ «عظیم حقی» (راوی) روزی نبوده كه بی ضرب و شتم به شب برساند. بنا به آنچه عراقی ها گفته بودند اسامی او و دوستانش در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود و بعثی ها می توانستند هر طور خواستند با آنها رفتار كنند؛ بزنند، گرسنگی بدهند، توهین كنند، شكنجه كنند و اگر میل شان كشید جان شان را بگیرند!

«عدنان حدود پانزده نفر از اسرا را بیرون كشید و گفت: من كه هشدار داده بودم شما اینجا اسیرید و كسی هم از اسارت شما خبر ندارد... بعد بچه ها را به حیاط اردوگاه برد و توی گرمای داغ تابستان یك ساعتی زیر آفتاب نگه داشت و مجبورشان كرد با چشم باز به خورشید نگاه كنند، اگر چشم شان را می بستند كابل صورت شان را داغان می كرد. بعد همراه چند سرباز با كابل و چوب به جان شان افتاد و ما هیچ كاری جز دعا كردن و توسل به ائمه از دست مان برنمی آمد...»

یك وجب و چهارانگشت (خاطرات شفاهی عظیم حقی)/ مصاحبه و تدوین: محمد پرحلم/ انتشارات سوره مهر.

 

ساعت 1:25 شب به وقت بغداد

 

دو كتاب از خاطرات اسرای آزادشده

 

خواندنِ خاطراتِ مشابه در هر زمینه محسنات فراوانی دارد. از آن جمله یكی این است كه بر مخاطب روشن می شود فضای توصیف شده كم و بیش یكسان بوده است. خاطرات «عادل خانی» نیز همچون «عظیم حقی» از قساوتِ بعثی ها خبر می دهد. آنچه به نام «تونل شكنجه» می شناسیم، در خاطرات تمام اسرا به چشم می خورد، شهادت برخی اسرا در حین اسارت نیز همینطور و توهین ها و تحقیر ها و ضرب و شتم هر روزه هم به همین شكل.

«صحنه های وحشتناكی كه آنجا به چشم خودم دیدم در هیچ فیلمی به تصویر كشیده نشده است... عراقی ها هر چند وقت یك بار، یكی دو نفر از اسیرها را بی هیچ بهانه ای از صف بیرون كشیده و جلوی چشمان مان به گلوله می بستند. آنهایی كه برای تیرباران انتخاب می شدند، خود را آماده كرده، از بچه ها حلالیت خواسته و خداحافظی می كردند. آنها اینطور اسرای دیگر را شكنجه روحی می دادند. تا به خاكریز برسیم، چهار نفر از اسرا را به این نحو به شهادت رساندند.»

مهم ترین نكته در خاطرات «عادل خانی»، گریز از قهرمان سازی در عینِ ارائه روایات قهرمانانه است. او بدون هیچ پرهیزی، بخشی از خاطراتِ خود را به روزهایی اختصاص می دهد كه مجبور بوده برای زنده ماندن تلاش كند. شب های گرم اسارت، طاقت فرساست و وقتی مجبوری شب را بدون خوردنِ آب بگذرانی، تحمل كردن دشوارتر می شود. او مجبور است شب ها، بی آنكه دیگران بفهمند از كوزه ی خوابگاه آب بردارد و صبح، كارِ خود را از دید مسئول خوابگاه پنهان كند. تا جایی كه بالاخره ماجرا لو می رود و كار به جاهای باریك می كشد. در روایتِ این روزها، همچون خاطرات «عظیم حقی» باز هم بخش هایی ست كه متأسفانه نمی توان در این یادداشت به آنها اشاره كرد؛ بخش هایی كه نشان از روزگار سخت اسارت دارد؛ بخش هایی كه اسیر آرزو می كند ای كاش مُرده بود و هرگز اسیر نمی شد....

ساعت 1:25 شب به وقت بغداد (خاطرات اسیر آزادشده ایرانی عادل خانی)/ گفت وگو و تدوین: اسماعیل امامی و مریم احدپور/ انتشارات سوره مهر.



شارژ سریع موبایل