دكتر فیاضزاهد، استاد دانشگاه در رشته تاریخ، نویسنده، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی شناخته شده همروزگار ماست. کارنامه کاری او آنچنان پر طمطراق است که نوشتن و بیانش خود فصل و فضایی فراخ را میطلبد. با این همه به تازگی پنجمین کتابش با عنوان «فلسفه تاریخ» در ٤٧٧ صفحه به همت «انتشارات دانشگاه آزاد اسلامی» منتشر و بر پیشخوان کتاب قرار گرفته است.
کتابی که اگرچه رویکرد اساسی فلسفه تاریخ یعنی استفاده از روشها و مفاهیم و تحلیلهای فلسفی برای بررسی وقایع گذشته را حفظ کرده اما، در لایههای پنهاندارنده خود، با توالی تفاسیر گوناگون از ماهیت فلسفه تاریخ، مجموعهای تاملبرانگیز را در ٥ فصل گردآورده است. مجموعهای که به بهانه آن با دکتر زاهد درباره تاریخ، جبر، اختیار، آرمانگرایی و... ، رابطه تاریخ و قدرت ؛ همراه می شویم:
وقتی «ابن خلدون» کتاب ٨ جلدی خود، «العبر و دیوان المبتدأ و الخبر» را نوشت، مقدمهای را برایش به نگارش درآورد که امروز از همه آن ٨ جلد معتبرتر است. من اما پس از نگارش کتاب طی ٣ سال، به دنبال مقدمهای بودم، اما نمیتوانستم چیزی بنویسم، چرا که نمیخواستم صرفا یک مقدمه ساده نوشته باشم. اما یک بعدازظهر که روبه دریا نشسته بودم، احساس کردم آنچه در نظر داشتم در ذهنم متبلور شده است. من حاصل همین مقدمه هستم، نمونهای از نسلی که اینگونه فکر میکرد و اینگونه میزیست.
من پیانیست بودم ولی پیانو را ترک کردم و احساس کردم نباید ادامه دهم، احساس کردم اینکه فقط به دنبال هنر باشم کار غیرمسئولانهای است. اما بعدها فهمیدم که اشتباه میکردم؛ آن جهانی که من تصویرش کرده بودم آن چیزی نبود که در نوجوانی به آن میاندیشیدم. آن سالی که پیانو را ترک کردم، قرار بود با گروهی برای جشنواره موسیقی فولکلور به «تورنتو» بروم؛ استاد من که اکنون استاد پیانوی دخترم است، هنوز پاسخ آن سوال را نمیداند که چرا من آنسال بیهیچ سخنی، گروه را ترک و از پیانو توبه کردم.
فکر میکردم مسأله مهم جهان فلسفه و تفکر است. به یاد آوردم اولین بارکه معنای کلمه سوسیالیزم را از یک دوست پرسیدم، کلاس چهارم ابتدایی بودم. او گفت: هر کسی که در خانهاش هر شب یک کیلو پرتقال داشته باشد یعنی سوسیالیزم. سالها بعد در جایی نوشتم که اگر حتی «کارل مارکس» میخواست انسانیترین تعبیر را از سوسیالیزم بدهد، هیچوقت نمیتوانست مانند دوستم فرهاد، چنین توصیف کودکانه اما انسانی از سوسیالیزم ارایه بدهد.
تعریفی که بازتابی از آن حس بیعدالتی بود که من در کودکی در اطرافم میدیدم. با اینکه خودم به خانوادهای مرفه تعلق داشتم اما وجدان بیدارگویی در من وجود داشت که میتوانستم ببینم و بفهمم که اطرافیانم چگونه رنج میبرند. به هر روی مقدمه، حال و هوای آن دورهای است که ما به سختی در آن زیستیم و من در آن نمونهای بودم از نسلی که فکر میکرد وظیفه دارد جهان را اصلاح کند و من فکر کردم که جهان با پیانو اصلاح نمیشود.
با همان آرمانگرایی که در دهه ١٣٤٠ و ١٣٥٠ روبه رو بودیم پیانو را کنار گذاشتم. که به نظرم بازتابی از همان چیزی بود که هگل به آن میگفت: «روح تاریخی»؛ یعنی شما آن را حس میکنید، و البته مانند حس امروز نسل اکنون ما، که اینها برایش آنچنان جدی نیست و اهمیت ندارد و این مربوط به همان اتمسفری است که در جامعه شکل میگیرد.
اتمسفری که من در جامعه خودم در آن سالها احساس میکردم اینها بود. توجه داشته باشید که خیلی کوچک بودم که با کتب بزرگانی در این فضا آشنا شدم. چقدر میفهمیدم بحث دیگری است. ولی خیلی با این پدیده درگیر بودم بعدها در فضای دهههای اوایل انقلاب وقتی با دوستان وارد گفتوگویهای خیابانی شدیم، متوجه شدم که اینها چقدر مهم است و فهمیدم که ادبیات و فلسفه مارکسیستی برای من که یک بچه مذهبی هستم، چقدر میتواند کمک باشد تا دوستانم را قانع کنم که اندیشه اسلامی چه ویژگیهای برتری دارد.
ولی این در دهههای بعد شکل عمیقتری به خود گرفت و علاقه من به اینگونه مباحث باقی ماند تا اینکه با آمدنم به دانشگاه آن را تداوم بخشیدم. اکنون سالهاست که دیگر با «فارابی» خوابیدن و با «افلاطون» برخواستن همانگونه که در مقدمه گفتم بخشی از تفریح من شده است. بخشی از فضای روشنفکریای که من به آن وابستگی دارم. ما با رفیقانمان هم که مینشینیم و قهوه میخوریم، بحثهایمان همینها ست و گویی هیچ چیزی جز اینها ما را ارضا نمیکند.
فلسفه بسیاری چیزها به این جامعه داده است و بسیاری چیزها را هم نتوانسته بدهد. چرا که بنیان آن در مملکت ما از مناظر مختلفی تحت آفت بوده است. ما هیچگاه نتوانستیم «اندیشه بومی» تولید کنیم. همه ما گاهی مترجم یا واگویهکننده آنچه بودیم که در آن سوی آبها تولید شده بود. اندیشههایی دور از جغرافیا، فرهنگ، تاریخ، مذهب و آنچه ما و انسان غربی را متفاوت میکند. به نظرم از ابتدای خلقت، انسان غربی و انسان شرقی متفاوت بودهاند. خدایان غربی را در قیاس با خدایان شرقی ببینید؛ خدایان غربی نیمه انسانی هستند، درواقع وجه آنتولوژیکی (وجودشناختی) دارند، بر کنار دریا، با موهایی ژولیده و خطوط منحنی؛ اما در شرق خدایان غیرقابل ترسیماند، نادیده، پوشیده و جبار. انسان نیمکره شرقی به دلیل کمبود باران، به دلیل فقدان دریا، به دلیل نیاز به سختکوشی فراوان، با انسان غربی در اندیشه، باور و رویکردهایی که به پدیدههای مختلف دارد؛ متفاوت است.
اما مشکل دیگر این است که ما ناچار بودیم خلأ عقب ماندگیمان در اندیشه را به سرعت پر کنیم، چرا که فکر میکردیم زمان به سرعت به ضرر ما میگذرد. ما بیش از چند صدسال است در شرایط حساس زندگی میکنیم، هیچوقت شرایط عادی نداشتهایم. معمارغربی فرصت داشت وقتی شهر را گسترش میدهد به ٣٠٠سال بعد آن فکر کند اما معمار ایرانی هیچوقت این فرصت را نداشت که حتی برای ٢٠سال بعد خود اندیشه کند. برای همین ما به پراگ، پاریس یا لندن میرویم و میبینیم که یک ساختمان ٥٠٠ ساله همچنان استفاده میشود، سپس از خود میپرسیم که واقعا همه مسأله در سنگ و آجر و بنا و معماری است؟
یا آن نگرشی که به مفهوم زندگی و ساختن و زندگی کردن مربوط میشود؟ متاسفانه ما در ساخت و تولید اندیشه در ایران دچار مشکل بودیم و این تأثیر بسیار عمیقی بر پیدایش فلسفه و پیداش فکر جدید گذاشت. بنابراین ما مرتب مجبور شدیم بخیه بزنیم، جراحی کنیم، بوتاکس تزریق کنیم؛ برای آنکه شبیه آنچه فکر میکردیم خوب است بشویم و تازه سالها بعد میفهمیدیم اینکه از آنجا برداشتهایم، لباسی است که برای ما گشاد است و مناسب نیست. اما ما درحالی گفتوگو میکنیم که همچنان پویش برای فهم آنچه مفید برای من ایرانی و شمای ایرانی هست نامعلوم است و ما همچنان مسئلهمان با مدرنیزه، با تجدد، با جامعه مدنی – شهری و مسئلهمان با سنت حل نشده است.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که برای متفکران ایرانی قایل هستم، فقدان آشنایی آنان با تاریخ سرزمینمان است. شما اگر قبل از انقلاب عضو سازمانهای چپ میشدید حتما باید کتابهایی چون «اصول مقدماتی فلسفه» اثر ژرژ پولیتسر، «چگونه انسان غول شد» اثر ایلین سگال یا «کاپیتال(سرمایه)» اثر کارل مارکس میخواندید. اما کسی نمیگفت «تاریخ بیهقی»، «شاهنامه» یا «مرزباننامه» بخوانید. شما به متفکران ما، به پویشکنندگان جامعه ما که تن به فرآیندهای انقلاب داده بودند نگاه کنید. درمییابید که آنها با تاریخ ایران آشنا نیستند. به عبارتی ما همیشه «خلیج خوکها» را بهتر از «گاو خونی» خودمان میشناختیم.
مطالعه تاریخ بسیار زیاد شده است. امروز در جهان، بین تاریخ و رشد فرهنگی و سرانه مطالعه رابطههایی عمیق وجود دارد. در ایرانهم در نسل جدید آگاهی از گذشته هر روز افزایش مییابد. این گذشته گاهی تلخ است. وقتی جوان امروز ما در جریان این تلخکامیها قرار میگیرد؛ مثل آدمی است که دستوپایش را بستهاند و روبهرویش عزیزانش را سر میبرند.
این بغض از آن ناتوانی بر میآید؛ از آن فرصتهای سوخته. جوانان همچنین گاهی اوقات تاریخ را با شرایط امروز قیاس میکنند و احساس میکنند که برخی شرایط با شرایطی که در ٢٠٠سال گذشته رخ داده است همسویی دارد. اما افرادی را میبینند مانند آحاد جامعه در آن روز که شرایط را درک نکردند یا درک کردند و فضا ایجاب میکرد که سکوت کنند یا نگرشی ناثواب داشتهاند و یا اینکه در زمینی بازی کردند که دشمن آن را مهیا کرد یا آنقدر ناآگاه بودند که نمیدانستند چه اتفاقی رخ میدهد؛ همین باعث درد کشیدن آنها میشود و من فکر میکنم درد رابطه مستقیمی با آگاهی دارد. اگر شما درد میکشید و رنجور میشوید معلوم است که دارید آگاهتر میشود.