سارا قاسمی چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۱:۰۰

به گفته آبیار این رمان در حدود سیصد صفحه است که بخش عمده‌ آن مربوط به عملیات والفجر مقدماتی است که در مورد شخصیت پردازی، فضا سازی و لحاظ کردن فضای بومی شهرستان بیجار، محلی که داستان در آن اتفاق می‌افتد نگاه داستانی و دراماتیک در آن لحاظ شده است.

پرداختن به تبعات جنگ و آثار آن یکی از نکاتی است که بسیاری از هنرمندان وقتی می‌خواهند به آن بپردازند، درگیر سیاه نمایی می‌شوند. به عبارتی زبان روایت آن‌ها از روزهای جنگ، خواسته یا ناخواسته زبان ضدجنگ است. این در حالی است که ما به عنوان قربانی اصلی این جنگ تحمیلی باید در پی آن باشیم که مظلومیت مردم خود در طی این هشت سال را به جهانیان نشان دهیم.

نرگس آبیار با همین دغدغه به سراغ سوژه‌ای بسیار پرکشش و خواندنی رفته است و سعی کرده بخشی از مظلومیت مردم کشورمان به ویژه مادران شهدا را به تصویر کشد. او که در مقام یک نویسنده تاکنون بیش از سی کتاب را منتشر کرده است، این بار و در آخرین اثر خود داستان یک مادر شهید را محور اصلی کتاب خود قرار داده است. مادری به نام «اختر نیازپور» که بیش از پانزده سال در حالی که رادیو به کمر بسته بوده، منتظر رسیدن خبری از تنها پسرش محمدجعفر رضایی بوده است.

رمان «شیار 143» داستان این مادر است. این کتاب که اولین بار در سال 1385 با عنوان «چشم سوم» منتشر شده بود، روایتگر، ماجرای واقعی 13 نوجوان رزمنده بیجاری است که با هم به جنگ می‌روند و 6 نفرآن‌ها اسیر می‌شوند، 6 نفر باز می‌گردند و یک نفر زخمی می‌شود.

اما نکته‌ای که در این میان بیش از همه به چشم می‌آید، قصه مادر یکی از این نوجوان‌هاست. مادری که 15 سال در حالی که هر روز به برنامه‌های رادیو عراق گوش می‌کرده تا شاید نامی از فرزندش را در میان اسرای ثبت شده توسط صلیب سرخ بشنود، چشم انتظار بوده است.

چشم سوم یا همان شیار 143 در سال 85 به عنوان بهترین رمان سال دفاع مقدس معرفی شد، اما در آن روزها کمی نادیده گرفته شد و این بار بعد از ساخت فیلم موفق «شیار 143» به کارگردانی نرگس آبیار بار دیگر با همین نام و با طرح جلدی از مریلا زارعی بازیگر نقش اول این فیلم، روانه بازار نشر شد که البته همانند فیلمش خوش درخشید و در طی زمانی کوتاه توانست در میان پرفروش‌های بازار کتاب قرار گیرد.

این کتاب که چاپ جدید آن توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است، به روی جلد خود تصویری از مریلا زارعی بازیگر نقش الفت در فیلم سینمایی شیار 143 را دارد با قیمت 13 هزار تومان در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است.

نرگس آیبار پیش از این درباره این رمان اظهار داشته بود شیوه نگارش در رمان به صورت سیر خطی است که به شکل کلاسیک و زاویه دید دانای کل، این اثر نگاشته شده است.

به گفته آبیار این رمان در حدود سیصد صفحه است که بخش عمده‌ آن مربوط به عملیات والفجر مقدماتی است که در مورد شخصیت پردازی، فضا سازی و لحاظ کردن فضای بومی شهرستان بیجار، محلی که داستان در آن اتفاق می‌افتد نگاه داستانی و دراماتیک در آن لحاظ شده است. همچنین سعی کرده‌ام در نگارش رمان بر وقایع مستند آن وفادار بمانم.

وی همچنین درباره وجه تمایز فیلمنامه و رمان شیار 143 خاطر تصریح کرده است: در فیلم یک شخصیت محوری داریم که قهرمان داستان است در صورتیکه در رمان سیزده شخصیت اصلی داریم که از این لحاظ تکثر شخصیت‌ها در رمان زیاد است.

با هم چند قسمت از فصول سی و هفتگانه این کتاب را می‌خوانیم:

 

شیار 143

عباس آسایش، نیم خیز شده بود و فریاد می‌زد:

- برگردید به شیار 143. فایده‌ای ندارد.

گلوله‌ای کف دستش را درید و افتاد بر زمین. در این وقت ابوالقاسم فریاد زد:

- نعمت... رو کن این طرف.

نعمت‌الله نگاهش کرد. تیر خورده بود بر کَفَلََش. خزید به سمت ابوالقاسم و تیربارش را به دست گرفت و گفت:

- آتش می‌کنم سمت دشمن تا شماها عقب بروید.

در میان شیون تیرها، صدای ابوالقاسم را شنید:

- تو هم خودت را به گودال برسان.

نعمت‌الله اما گرم تیراندازی بود. در همان وضع خود را به عقب می‌کشید. مرگ در جریان بود؛ اما ترس از مرگ رمیده بود. وقتی برای ترسیدن نبود. نعمت‌الله همه تَن چشم، به انتظار بود که گلوله‌ای سوراخش کند. عجیب بود. زمین و زمان در توفان گلوله به هم می‌تنبید و گلوله‌ای او را نمی‌درید. سه‌پایه‌ی تیربار از هجوم گلوله به هوا پرید. از پشت سر صدای ناله‌های محزون ابوالقاسم و باقر را می‌شنید که می‌گفتند:

- نعمت... بیا... تو را به خدا بیا!... بیا تا دیر نشده!

نعمت عقب کشید و به شیار خزید. باقر صورتش را میان آب وسط شیار که چون اشک چشم زلال بود، کرده بود و عطش می‌خواباند. سر که بلند کرد و نعمت را که دید جلو آمد. از کمر تیر خورده بود.

نعمت گفت:

- محمد کجاست؟

تخم چشم‌های باقر سرخ شده‌ بود. اشک روی سرخی چشم‌ها را پوشاند. گفت:

- آن بالا ماند. پشت تپه. تیر به پهلویش خورده. نتوانست پابه‌پای من بیاید عقب.

نعمت کمر کشید و سر از افق شیار بیرون برد تا محمد جعفری را ببیند. از میان خیل نیروهای بر زمین افتاده، نمی‌توانست محمد را ببیند. پس خیز برداشت و از شیار بیرون پرید و نیمه خیز جلو رفت.

حرکت و بارش و وزش گلوله‌ها. خوابید روی زمین. کسی از میان شیار فریاد زد: هم خودت را به کشتن می‌دهی هم ما را. برگرد.

نعمت‌الله خوابید بر زمین. عقب خزید و به شیار پا پس کشید. نمی‌شد برای محمد کاری کرد هر چند جایگاه خود آن‌ها هم امن نبود.

محشری به پا شده بود؛ قیامتی. چشمانش لهیب می‌کشید. خون در شقیقه‌هایش تپیدن گرفته ‌بود. نگاه دودوزده‌اش را به اطراف چرخاند. فقط او بود که سالم بود. مرگ بالای سرش بال بال می‌زد. باتلاق، نیزارهای شکسته، مانداب از خون سرخ شده، بدن‌های مانده در کنار مانداب. سیم خاردارهای به هم تنیده، بدن‌های میان سیم‌ها چسبیده؛ بر زمین، دمر افتاده، طاقباز...

کسی زانوی نعمت‌الله را چسبید. جوانکی سبزه‌رو. با زبانی خشک به حرف آمد.

- برادر... محمدحسین میرجلیلی از یزد هستم. اگر برگشتی خبر شهادتم را برسان. بگو چشم انتظار نباشند.

تیر پهلویش را سوراخ کرده بود. صدای ابوالقاسم از پشت سرش بلند شد.

- نعمت... برو... اینجا نمان. ما را تیر خلاص می‌زنند و تو هم از دست می‌روی... برگرد.

نعمت تلخ خندید.

- کجا بروم؟!... کجا؟...

سر بلند کرد و عراقی‌ها را دید که کنار به کنار شلیک می‌کنند و پیش می‌آیند. دهقان چفیه‌اش را باز کرد و دست گرفت وگفت:

تسلیم می‌شویم. چاره‌ای نداریم.

نعمت با صدایی دردمند گفت:

- اسیر شویم؟!.. .

- دهقان نگاه به خون نشسته‌اش را به او دوخت و فریاد زد:

- بله... و گرنه باید جواب خون آن‌هایی که بعد از این از دست می‌روند را بدهیم. از اینجا به بعد، هر اقدامی یعنی خودکشی.

از شیار 143 بیرون آمد. پیش رو را نگاه کرد. گامی به جلو. سر به سرنوشت سپرد. خورشید میان آسمان بود.

 

اسارت

شش صبح، عراقی‌ها با بوق و کَرنا آمدند و با داد و فریاد بیدارمان کردند. بعد نماز، آمارمان را گرفتند، آن هم نه یک بار، سه بار. انگار به خودشان هم شک داشتند و مجبورمان کردند که از وسط کوچه‌ی کابل به دست‌ها رد شویم و برویم برای دست‌به‌آب. پا به دست‌آب ‌نگذاشته، سوت برگشت را می‌زدند. اگر هم برنمی‌گشتیم، سربازها با کابل تو سر و کله‌مان می‌زدند. بعد ریشوها را جدا کردند.

پاسدارها یک جا، سربازها را هم یک جا. صبح بعد آمدند ردیفمان کردند برای سوال و جواب ثبت نام. یک خوزستانی بینمان هست به اسم جمیل. او آن روز حرف‌های عراقی‌ها را به فارسی برمی‌گرداند و حرف ما را هم به عربی. نوبت به یکی از بچه‌ها رسید به اسم «اصغر حاجی محمدی». افسر عراقی از او پرسید: «أنت حرس الخمینی؟» اصغر نگاه کرد و جمیل را ندید که ترجمه کند.

سرش را پایین تکان داد که یعنی بله. افسر عراقی جوش آورد و زیر مشت و لگدش گرفت. دوباره با حرص پرسید: «أنت حرس الخمینی؟» اصغر نگاهی به جمع کرد و آرام گفت: «بله». عراقی پلک‌هایش را تنگ کرد و بِرّبِرّ نگاهش کرد و سر تکان داد و با فریاد پرسید: «أنت حرس الخمینی؟» اصغر هم این بار بلند و محکم گفت: «نعم». افسر عراقی انگار اسپندی بر آتش، بلند شد و کابلِ تو دستش را چند بار محکم تو سر و صورت اصغر کوبید و همان‌طور که می‌زد با عصبانیت حرف‌هایی به عربی بَلغور می‌کرد. انگار که فحش می‌داد. اصغر که تا تخم چشم‌هایش قرمز شده ‌بود و کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد، جمیل را که دید می‌آید، داد زد:

- جمیل... مگر این پدرسگ چی‌چی می‌گوید؟

جمیل بلند داد زد:

- آقایان، حواستان باشد، این نامرد می‌پرسد شما پاسدار خمینی هستید؟

این را که گفت، اصغر بی برو و برگرد، رو به عراقی گفت:

- لا لا لا لا... ول کن دیگر.

همه خندیدند. عراقی هم به خنده افتاد. گفت:

- قد اعلم. واضح من جُثتک انت لستَ حرس الخمینی.

غائله خوابید. از هر که شغلش را می‌پرسیدند، خیلی عجیب و غریب جواب می‌داد، نمی‌خواستند معلوم شود سواد دارند یا قبلاً پست مهمی داشته‌اند. بعد تقسیم‌بندی کردند و من تک افتادم در آسایشگاه نُه. ابوالفتح هم طفلک تک افتاد به آسایشگاه هشت. ابوالقاسم و تختی و محمدتقی کریمی در آسایشگاه چهار افتادند و سید محمود و باقر سرابی هم آسایشگاه پنج....

... گرما افتاده و روزها کش می‌آید. لحظه‌ها انگار تمامی ندارند. بیکاری مغزمان را می‌جَوَد؛ هر ساعت تشویش و نگرانی است که به جانمان چنگ می‌اندازد؛ چه می‌شود؟ چه خواهد شد؟ همه چیز مداوم و کسالت بار.

چند نفر قاطی کرده‌اند، اگر سر و صدا کنند ضابط ذلیل چند کابل بر کت و کول آن‌ها می‌کشد. اسمش در اصل ضابط خلیل است؛ اما از بس بددهن و سگ‌خُلق است اسمش را گذاشته‌اند ضابط ذلیل. هفته‌ی پیش همه‌مان را جمع کرده بود و وراجی می‌کرد. می‌گفت: «فرماندهان ایرانی در جنگ شما را جلو انداختند تا اسیر و کشته شوید و خودشان فرار کرده‌اند.» مانده ‌بودیم چه جواب بدهیم.

خون خونمان را می‌خورد. یکهو یک نفر از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «نه‌خیر... این خصلت شماست. فرماندهان ما خودشان در عملیات جلو بودند و پابه‌پای ما پیش آمدند. آخرش هم جلوی چشمان خودمان شهید شدند.» ضابط ذلیل اگر رگش را می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. گفت: «پانزده روز می‌فرستمت انفرادی تا زبانت را کوتاه کنی.»



شارژ سریع موبایل