مهدی خاکپور يكشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۰

تمایل ما به دوری از ناراحتی و غمگین بودن، نوعی واکنش غریزی است. همه ما از سنین پایین می آموزیم که باید از ناراحتی پرهیز کنیم و همیشه خوشحال باشیم و حتی اگر مشکلی برایمان پیش آمد، تظاهر به خوشحالی کنیم. در بزرگ سالی هم مدام تلاش می کنیم از غمگین بودن فرار کنیم و اجازه نمی دهیم دیگران هم ناراحت باشند و به محض اینکه ببینیم کسی غمگین است، سعی می کنیم حال او را تغییر دهیم تا خوشحال شود و بی تابی نکند و فکر می کنیم به این ترتیب به آن فرد کمک می کنیم تا حال بهتری داشته باشد

وقتی کودکی را می بینیم که گریه می کند و ناراحت است، به او می گوییم، «ناراحت نباش. بخند، همه چیز خوب است، کارها درست می شود، تو نباید گریه کنی، باید فقط بخندی و شاید باشی.» با این کار غیرمستقیم این پیام را به یکدیگر منتقل می کنیم که ناراحتی و غم بد است و باید از آن اجتناب کنیم؛ در حالی که تحقیقات نشان داده اند غم نیز احساسی کاملا طبیعی در وجود همه افراد است که مزایای خودش را دارد و دلیلی برای فرار از این حس وجود ندارد. 

فردی که هرگز ناراحت نشود و همیشه خوشحال باشد، از لحاظ روانی در سلامتی کامل به سر نمی برد و باید تحت درمان قرار بگیرد؛ پس چرا ما همه از اینکه غمگین شویم، می ترسیم؟ چرا خوشحالی را دوست داریم، اما هرگز نمی خواهیم ناراحت باشیم؟ 

معمولا ناراحتی، با افسردگی اشتباه گرفته می شود؛ در حالی که ناراحتی حالتی کاملا طبیعی و بخشی از زندگی است که معمولا با تجربه های دردناک، از دست دادن و یا حتی برخی لحظات مهم زندگی در ارتباط است و پیامی دربر دارد و آن، این است که زندگی بسیار ارزشمند است و باید قدرش را بدانیم. تلاش کنیم و قدر لحظه های خوب زندگی را بدانیم، تا زمانی که همیشه خوب و خوشحال باشیم و هیچ مشکلی نداشته باشیم معنای واقعی زندگی و خوشی را درک نمی کنیم. ناراحتی و غم در شرایط عادی زندگی تغییری ایجاد می کنند تا طعم خوشی را بهتر درک کنیم.

بسیاری افراد، ناراحتی را با افسردگی یکی می دانند؛ در حالی که افسردگی با ناراحتی متفاوت است. افسردگی معمولا بدون دلیل خاصی رخ می دهد و یا در نتیجه وجود یک بیماری یا مشکل روانی و واکنش غیرطبیعی به یک اتفاق ناخوشایند بروز می کند. معمولا افسردگی ریشه در مشکلات حل نشده دارد. در افسردگی، به احساساتمان بی توجه می شویم. شاید نوعی احساس شرمندگی یا سرزنش خود داشته باشیم که موجب می شود واکنش های طبیعی و رفتاری سازنده نداشته باشیم و به جای آن بی انرژی و بی حال شویم، اما غم بسیاری اوقات می تواند ما را از خواب غفلت بیدار کند.

غم احساسی طبیعی و نشانه زندگی است که می تواند به ما یادآوری کند چه مسائلی برایمان اهمیت دارند و به زندگی مان معنا بخشیده اند. وقتی احساساتمان را درک می کنیم و به ارزش آن ها پی می بریم، به خودمان اجازه می دهیم آن ها را با تمام وجود حس کنیم، اما برعکس، سرکوب کردن احساسات می تواند موجب بروز افسردگی شود. 

در طول زندگی، ما با واقعیت های دردناک بسیاری مواجه می شویم مثل شکست های عاطفی، طردشدن، دشواری های مالی، بیماری، مرگ، از دست دادن و...  به علاوه بسیاری از ما هنوز کوله باری از غم ها و تجربیات تلخ گذشته را با خود حمل می کنیم. بسیاری از این تجربیات تلخ مربوط به دوران کودکی ما هستند. آن زمان خیلی برایمان مهم نبودند. اما اکنون که درک بیشتری از وقایع داریم، تلخی آن وقایع برایمان بیشتر شده است. در زمان کودکی به خاطر زنده بودن و رفع نیازمان به دیگران وابسته بودیم و بدون افرادی که حامیانمان بودند، یعنی پدر و مادرمان، احساس می کردیم زندگی مان در معرض خطر قرار گرفته است و اگر این حامیان به نوعی رفتار کرده باشند که حس کرده باشیم در معرض تهدید قرار گرفته ایم، احساس ترس شدیدی را با تمام وجودمان درک کرده ایم و این تجربیات دردناک در طول سالیان زندگی همواره با ما بوده اند.

بیشتر ما به محض اینکه احساس ناراحتی می کنیم و یا حتی حس می کنیم اتفاقی ممکن است موجب بروز ناراحتی ما شود، سعی می کنیم آن را سریعا دفن کنیم تا فرصت ابراز پیدا نکند. در دوره کودکی یا نوجوانی برای فرار از ناراحتی، خود را با بازی و فعالیت های مختلف سرگرم می کنیم و گاهی خودمان را به نادانی می زنیم تا با این شیوه از ناراحتی فرار کنیم اما اگر آن مسئله واقعا مسئله مهیم باشید و والدین به آن بی توجهی کنند، همین که ببینند فرزندشان خودش را با کاری سرگرم کرده است و ظاهرا به موضوع ناراحت کننده اهمیتی نمی دهند و خیالشان راحت شود، این مسئله در روح و روان آن کودک بقای می ماند و در بزرگ سالی در موقعیتی خاص به شکلی خاص بروز می کند و آن زمان یافتن ریشه این رفتار یا مشکل بسیار دشوار است؛ چون معمولا فرد خودش هم نمی داند که مشکل فعلی اش ریشه در کدام رخداد دوران کودکی اش دارد.

کودکان باید اجازه داشته باشند احساسات خود را درک و احساس کنند و آن را بیرون بریزند. والدین باید به کودکان کمک کنند تا آن ها بتوانند بهتر با احساساتشان ارتباط برقرار کنند و احساساتشان را بشناسند. با این کار کودک از احساساتش درس می گیرد، این درس ها در بزرگ سالی در موقعیت فرد بسیار تاثیرگذار هستند. وقتی والدین به کودک اجازه می دهند احساساتش را بشناسد به او کمک می کنند بیاموزد به روشی مسئولانه با مسائل زندگی برخورد کند.

والدین با حمایت از احساسات کودکان می توانند به رشد ذهنی و عاطفی فرزندانشان کمک کنند. به همین دلیل چند نمونه از رفتارهای حمایتی از احساسات کودکان را نام می برم تا بیشتر با این رفتارها آشنا شوید:

همدردی: مانند اینکه من هم در کودکی جوجه ای داشتم که بسیار به آن علاقه مند بودم، ولی گربه جوجه مرا خورد، به همین دلیل الان می توانم درک کنم که از مرگ گربه ات چه احساسی داری.

گوش کردن فعال: وقتی کودک صحبت می کند در چشمانش نگاه کنید، خودتان را به کار دیگری سرگرم نکنید. زبان بدنتان به گونه ای باشد که گویی مهم ترین اخبار را می شنوید.
 

 ناراحتی هم ارزشمند است


تشویق به ابراز احساسات: تو کاملا حق داری. من هم اگر جای تو بودم همین قدر ناراحت می شدم. هیچ مسئله ای نیست اگر می خواهی گریه کنی، بیا در آغوش من و هر قدر خواستی گریه کن تا احساس کنی سبک شده ای.

شناسایی دقیق احساسات: عزیزم می دانم که از این وضعیت احساس ناخوشایندی داری. اما برایم بیشتر توضیح بده که الان از این اتفاق عصبانی هستی یا غمگین.

وقتی کودک می بیند که احساساتش برای شما مهم است و بیرون ریختن آن ها موجب ناراحتی شما نمی شود، می آموزد که با خود و احساساتش صادق باشد و آن ها را ابراز کند. احساس امنیت خاطر می کند و همین موضوع موجب می شود به شما نزدیک تر شود. 

این کار در دوران نوجوانی نیز به حفظ ارتباط شما با فرزندتان کمک می کند و موجب می شود شما بتوانید بر فرزندتان نفوذ داشته باشید، حتی بیشتر از گروه دوستان و همسالانش. بدون شک فرزندتان نیز وقتی با شما احساس نزدیکی کند، نظر شما را در مورد مشکلاتش می پرسد و از شما راهنمایی می گیرد و به این ترتیب دیگر نگران تاثیر منفی غریبه ها بر فرزندتان نخواهید بود.

شاید به نظر برسد که کودکی به راحتی توانسته اتفاقی غم انگیز را فراموش کند و آن اتفاق را پشت سر بگذارد، اما بسیاری اوقات چنین وقایعی زمینه ساز بروز مشکلات مختلف و گاهی عجیب و غریب در بزرگسالی می شوند؛ مثلا شاید ما از برخی افراد ناخودآگاه فاصله می گیریم و یا نمی توانیم اهدافمان را تا رسیدن به نتیجه دنبال کنیم. شاید برای رهایی از مشکلات زندگی به مواد مخدر پناه برده باشیم، هرکدام از این رفتارها می توانند به بخشی از زندگی ما صدمات جبران ناپذیری وارد کنند. 

ریشه بیشتر این مشکلات در دوران کودکی و مسائل و ناراحتی های نادیده گرفته شده و پنهان شده آن زمان است. شاید برای فرار از مشکلات و ناراحتی ها  خودمان را مشغول به کار کنیم و برای خودمان وقت آزادی باقی نگذاریم که فرصت ناراحت شدن پیدا کنیم، شاید ظاهرا مدام بخندیم و خودمان را پرانرژی و بی غم نشان دهیم و مدام در مهمانی و دورهمی های دوستانه حاضر شویم تا سرگرم شویم و به ناراحتی خود فکر نکنیم. اما هیچ کدام از این روش ها مشکل شما را حل نمی کنند، بلکه آن را در لایه های روح شما مدفون می کنند و مشکلی به مشکلات شما اضافه می کنند.

در جلسات درمانی که داشته ام بارها شاهد بوده ام که مراجعانم سال های سال دردهای عمیقی را با خود حمل کرده اند، بدون اینکه علت آن را بدانند اما زمانی که روی مبل دراز کشیدند و به احساساتشان اجازه دادند بیرون بیایند، توانستند آرامشی عمیق را تجربه کنند که سال ها از آن دور بوده اند.

من بعد از سال ها کار با مراجعان مختلف دیگر تعجب نمی کنم که می بینم ریشه بیشتر مشکلات فعلی ما در دوران کودکی و سال های بسیار دور است. مشاهده کردن غم ها و اجازه ابراز کردن آن ها شجاعت می خواهد به خصوص زمانی که افراد خود را شدیدا سرگرم زندگی روزمره کرده باشند و مدام تلاش کنند احساساتی را که تصور می کنند ناخوشایند هستند، پنهان کنند.

احساس کردن بخشی از ذات ما انسان هاست. احساسات برای ما پیام هایی دربر دارند و به بقا و سلامت ما کمک می کنند. وقتی احساسات منفی خود را سرکوب می کنیم، ارتباط خود را با عشق، شور و هیجان، رویابافی و آرزو از دست می دهیم. وقتی احساساتمان را به جای سرکوب کردن با تمام وجود حس کنیم، زندگی مان معنا، عمق و هدف پیدا می کند. 

به اعتقاد سنت اگزوپری: «غم، تلنگری است که ثابت می کند زندگی هنوز جریان دارد.» وقتی از احساسات خود اجتناب می کنیم، ارتباط مان با خود واقعی مان را از دست می دهیم. وقتی احساساتمان را بپذیریم، زندگی برایمان ارزشمندتر می شود.از خود، اطرافیان و زندگی مان بیشتر مراقبت می کنیم. بیشتر تلاش می کنیم، بیشتر می خواهیم، بیشتر رشد می کنیم و بیشتر زندگی می کنیم. هرچه بیشتر زندگی کنیم، شادتر خواهیم بود. همین به زندگی و تجربیات ما معنا و هدف می بخشد.

مسلما اگر احساس کنیم قربانی شرایط و زندگی هستیم، از احساسات منفی خود بیزار می شویم، از آن ها فرار می کنیم و در نتیجه تلاش می کنیم به هر طریق ممکن از پذیرفتن آن ها فرار کنیم. معمولا مردم سعی می کنند برای ابراز احساساتشان حد و مرز تعیین کنند. مثلا در هر مکانی نباید احساساتشان را بیرون بریزند یا میزان ابراز آن را محدود می کنند؛ مثال اگر می خواهند گریه کنند آن را تا شب زمانی که به تنهایی در رخت خواب هستند به تاخیر می اندازند و یا اگر می خواهند زارزار گریه کنند، آن را به چند قطره اشک محدود می کنند.
 

 ناراحتی هم ارزشمند است

 

با این روش احساسات آن طور که باید مجال ابراز پیدا نمی کنند و فرد شاید احساس سبکی نکند؛ در حالی که اگر به خودمان اجازه دهیم احساساتمان را همان طور که هستند با تمام وجود حس کنیم و آن طور که می خواهیم آن ها را بیرون بریزیم، آن احساسات در تمام وجودمان مانند یک موج حرکت می کنند، به نقطه اوج خود می رسند، تمام وجودمان را فرا می گیرند و بعد کم کم ناپدید می شوند؛ البته این به آن معنا نیست که تمام احساسات خوب و بد به این روش برای همیشه از بین می روند و حتی از ذهنمان پاک می شوند، ما با این روش می آموزیم چگونه احساسات مختلف را زمانی که ایجاد می شوند، بپذیریم و آن ها را به شیوه ای درست ابراز کنیم، به آن ها مجالی بدهیم تا به جای روی هم تلنبار شدن، بیرون بیایند و ما نیز بعد از آن به زندگی عادی خود بازگردیم و زندگی خود را زندگی کنیم.

اگر تمیم بگیریم احساساتمان را احساس کنیم و به آن ها اجازه بدهیم وجود داشته باشند، می توانیم تصمیمات بهتری بگیریم و راه های بهتری برای حل همان مشکلاتی که موجب ناراحتی مان شده اند، پیدا کنیم. چون خود را از احساساتمان خالی کرده ایم و دیگر انرژی خود را صرف پنهان کردنشان نمی کنیم. به جای این که تظاهر کنیم همه چیز خوب است، فرصتی پیدا می کنیم مشکلاتمان را با دیدی عمیق تر و واقع بینانه تر ببینیم، اهداف دست یافتنی انتخاب کنیم، به زندگی مان جهت بدهیم و ارتباط خود را با زندگی حفظ کنیم. ما می آموزیم خود و نیازهایمان را بپذیریم؛ چون این کارها کمک می کنند ارتباطمان را با خود واقعی مان حفظ کنیم، عاشق شویم، دوست بداریم و به دنبال خواسته هایمان برویم.



شارژ سریع موبایل