وقتی از من می پرسند مشغول چه کاری هستی، اغلب پاسخ می دهم که در حال نوشتن کتابی درباه هم دردی هستم. سوال کننده معمولا پس از شنیدن این پاسخ لبخندی می زند و سری به تایید تکان می دهد اما وقتی می گویم که «علیه آن» معمولا خنده تلخی تحویل می گیرم.
این واکنش اوایل برایم عجیب بود، اما بعدتر دیگر دریافتم که اتخاذ موضعی علیه هم دردی به این می ماند که لطیفه ای می گویید. این بود که آموختم مظنورم را بیش تر توضیح دهم، بگویم که مخالفتی با اخلاق، شفقت، مهربانی، عشق، همسایه خوب بودن، انجام کار درست و ساختن جهانی بهتر ندارم و ادعای من عکس این است: اگر می خواهید خیّر باشید و خیر برسانید، هم دردی راهنمای خوبی برای تان نیست.
واژه «هم دردی» (empathy) کاربردهای مختلفی دارد، اما این جا متداول ترین معنای آن منظور نظر من است؛ یعنی آن چه که فلاسفه قرن هجدهمی مثل آدم اسمیت «ترحم» (sympathy) می نامیدند. معنای هم دردی با کسی این است که خودتان را جای دیگری بگذارید و رنج او را حس کنید.
بعضی پژوهشگران فرایند ارزیابی افکار، انگیزه ها، برنامه ها و باورهای دیگران را هم در این مفهوم گنجانده اند و این را هم دردی «شناختی» می خوانند، که در مقابل هم دردی «احسای» قرار می گیرد اما باید به یاد داشته باشیم که این دو از هم متفاوت اند و بحث های مربوط به اخلاق هم دردی عمدتا بر رویه احساسی آن متمرکزند. درجه ای از هم دردی احساسی بالذات در همه ما وجود دارد. همچنان که تصویر یا صدای رنج کشیدن دیگری برای کودکان ناخوشایند است. هم دردی می تواند خودکار رخ دهد، حتی بی اختیار.
اسمیت شرح داده است که چطور «خوش پوشان»ی که جراحت ها و زخم های گدایی را می بینند «ناگزیر در همان بخش های تن خویش گزگز یا احساس ناخوشایندی حس خواهند کرد».
جان آپدایک می نویسد: «مادربزرگم داشت پای میز آشپزخانه خفه می شد، و گلوی من از سر ترحم گرفته بود». باراک اوباما گاه و بی گاه از هم دردی دم می زند؛ مثلا پس از دیداری با پاپ فرانسیس گفته بود: «فقدان هم دردی است که چنین شیرجه رفتن در جنگ را برای ما آسان کرده است. فقدان هم دردی است که اجازه می دهد بی خانمان های توی خیابان را نادیده بگیریم.»
جرمی ریفکین، در کتاب تمدن هم درد (2009)می نویسد که تنها راه بقای گونه ما در مواجهه با جنگ، تخریب محیط زیست و فروپاشی اقتصاد، بالابردن «هم دردی جهانی» است. ماه ژوئن گذشته، بیل و ملیندا گیتس سخنرانی خود را در جشن فارغ التحصیلان استنفورد با دعوت دانشجویان به پرورش و بسط نیروهای هم دردانه خویش پایان دادند که به گفته ایشان برای ساختن جهانی بهتر ضروری است.
هم دردی را می تواند از طریق قوه خیال بسط دارد. باراک اوباما پیش از رئیس جمهور شدن در نطقی از اهمیت نظاره جهان از چشم دیگرانی با حال وروز تفاوت گفته بود- یعنی کودکی که گرسنه است، کارگر کارخانه فولادی که اخراج شده، خانواده ای که خانمانش را یک جا در اثر طوفان باخته و- «وقتی این چنین فکر می کنید- وقتی حدود دغدغه تان را بسط می دهید و با مخمصه دیگران هم دردی می کیند، چه دوستان نزدیک تان باشند یا غریبه هایی دور- دست رو دست گذاشتن و کمک نکردن دشوارتر می شود».
در این جمله آخر حق با اوباماست؛ شواهد و تحقیقات بسیاری در تایید «صرف هم دردی- نوع دوستی» وجود دارد: وقتی با دیگران هم دردی می کنید، احتمال این که به آن ها کمک کنید بیش تر خواهدبود. در کل، هم دردی مرزهای میان خود و دیگری را از بین می برد و نیرویی است مقابل خودخواهی و بی تفاوتی. لذا سخت نیست که بفهمیم چرا هم دردی اخلاقا خوب است و مدافعانی این چنین بی شمار دارد.
بیش تر مردم فواید هم دردی را با مضرات نژادپرستی هم سنگ می دانند؛ بدیهی تر از آن که نیاز به توجیه آن باشد، به گمان من اشتباه است. هم دردی راهنمای خوبی برای سیاست گذاری اجتمعی نیست و جانبدارانه است؛ گرایش ما به احساس هم دردی با انسان های خوش برورو و کسانی که شبیه ما هستند با پس زمینه قومی یا ملی یکسانی با ما دارند، بیش تر است. هم دردی همچنین محدود و تنگ نظرانه است؛ ما را با افراد خاصی، چه واقعی و چه خیالی، مرتبط می سازد، اما حساس به تفاوت های بی شمار و داده های آماری نیست. به قول مادر ترزا، «اگر توده را بنگرم هرگز اقدامی نخواهم کرد. اگر یکی را ببینم، دست به کار خواهم شد.»
در پرتو این ویژگی ها، اگر هم دردی را کنار بگذاریم، تصمیمات ما درباره جمع عادلانه تر و اخلاقی تر خواهند بود. سیاست های ما هم بهبود خواهند یافت. اگر بپذیریم که یکصد مرگ بدتر از یک مرگ است، و اگر بپذیریم جان کسی که در کشوری دوردست زندگی می کند همان قدر می ارزد که جان همسایه مان، حتی اگر احساسات ما را به سویی دیگر بکشانند، بدون هم دردی، درک بهتری از اهمیت واکسینه کردن کودکان و اقدام برای مقابله با تغییرات جوی خواهیم داشت. را که پای گذاشتن در این راه ها مستلزم زیرپا گذاشتن واکنش های هم دردانه خواهد بود که راحت و رفاه انسان های امروز را اهمیت می دهند. می توانیم در کمک های انسان دوستانه و نظام حقوق جزا بازنگری کنیم، و این بار بر بستر تحلیلی عقلانی، و حتی ضد هم دردانه، تصمیم بگیریم.
اما اگر این استدلال را هم بپذیرید، زندگی چیزی بیش از سیاست گذاری عمومی است. کنش های متقبال هر روزه با والدین و فرندان مان، با همسر و دوستان مان را در نظر بگیرید، یا بعضی روابط اجتماعی را، مثل رابطه پزشک با بیمار یا روان کاو و مراجعش. هم دردی وقتی پای این روابط صمیمانه به میان می آید خیری ناب به نظر می رسد.
سابق بر این، باور من نیز همین بود، اما دیگر آن قدرها مطمئن نیستم! چرا که مثلا میل شدید نسبت به هم دردی هزینه هایی هم به همراه دارد. کسانی که در هم دلی کامل امتیاز بالایی گرفته اند اغلب روابط نامتقارنی را تجربه می کنند، بدین صورت که در روابط شان تکیه گاه دیگران می شوند اما حمایت متقابلی دریافت نمی کنند. آن ها هم چنین بیش تر مستعد ابتلا به افسردگی و اضطراب هستند. بارابارا اوکلی، در کتاب مهربانی خون سردانه (2011) می نویسد که «عجیب است که چطور بسیاری از بیماری ها و نشانه های بیماری که عموما در زنان مشاهده می شوند ظاهرا به هم دردی عموما بیش ترزنان نسبت به دیگران و تمرکز بیش ترشان بر دیگران، ربط دارند.»
هم دردی احساسی، سعنی حس کردن درد و رنج دیگران، به آن چه روان شناسان پریشانی هم دردانه می خوانند می انجامد. این مفهوم را می توان با شفقت غیر هم دردانه مقایسه کرد- که مهربانی و توجهی کم تر صمیمانه نسبت به دیگران است. بدیهی است که درجه ای از غم خواری دیگران اخلاقا درست و بجاست و اگر می خواهید شاد بشوید، کمک به دیگران روشی فوق العاده است. اما جا دارد بیش تر به تفاوت میان هم دردی و شفقت بپردازیم.
تصور کنید فرزند خردسال یکی از دوستان نزدیک تان غرق شده است، واکنش شدیدا هم دردانه این خواهدبود که احساس دوست تان را بی کم و کاست حس کنید، و اندوه و درد او را تا بدان جا که می توانید، همان قدر شدید و هولناک تجربه کنید. اما شفقت و عشق به دوستان، الزاما مستلزم بازتاباندن غم و اندوه او نخواهد بود. امداد مشفقانه برای خود فرد و دیگران خوب است، اما پریشانی هم دردانه در بلندمدت برای فرد مخرب خواهد بود و حتی شاید به حال دیگران هم مفید نباشد، زیرا که تجربه کردن درد دیگران فرساینده است و به از پا درآمدن فرد می انجامد.
این مساله در آثار بوداییان در باب اخلاق مورد بررسی قرار گرفته است. زندگی یک بودی ساتوا را درنظر بگیرید که به روشنی رسیده اما عهد کرده که پای در نیروانا نگذارد و در عوض در چرخه عادی زندگی بماند و بمیرد تا به مردم کمک کند.
چارلز گودمن، در کتاب پیامدهای شفقت (2009) به تمیز میان «شفقت احساسی»، که راه به هم دردی می گشاید، و «شفقت کبیر»، که متضمن عشق به دیگران بدون دلبستگی یا پریشانی هم دردی است، اشاره می کند. از شفقت احساسی باید اجتناب کرد، زیرا که «بودی ساتوا را می فرساید».
گودمن از شفقت کبیر دفاع می کند که دورنگرتر و محتاطانه تر است و می تواند تا ابد دوام داشته باشد. یافته های برخی پژوهش ها نشان می دهد که مشارکت در هم نوایی هم دردانه تجربه ای به شدت آزاردهنده است و، از این رو، می تواند خطر از پا افتادگی داشته باشد. اما آموزش شفقت- که مستلزم برانگیختگی هم دردانه نسبت به محنت دیگران نیست- کارآمدتر است، و به افزایش احساسات مثبت و نوع دوستی بیش تر می انجامد.
اکنون که این سطور را می نویسم، یکی از خویشاوندان دورم سرطان دارد و شنیده ام که درباره پزشکان چه نظری دارد. او پزشکانی را که وقت می گذارند و به حرف هایش گوش می دهند، محترم می شمارد و دست دارد، اما بیش ترین کمک را پزشکانی به او می کمند که با او هم دل «نیستند»، که وقتی او گرفتار اضطراب است خون سرد و آرام هستند و وقتی او دو به شک است مطمئن اند. فضیلت ها و خصوصیت هایی برای خویشاون من مهم هستند که ارتباط چندانی با هم دردی ندارند؛ فضیلت هایی مثل شایستگی، صداقت، حرفه ای گری و احترام.
«حرف های تسلی بخش»، «تسلی دادن و ابراز نگرانی» در برخورد بعضی روان کاوان با مراجعان شان آرامش یا نحوه برخورد برخی از والدین با کودک آشفته و گرفتار اضطراب شان دیده می شود. اما دوستی معمولا این طور پیش نمی رود. دوستی در تقارن و برابری ریشه دارد. من شاید از روان کاوی یک دوست سود ببرم اگر عمیقا مضطرب یا افسرده باشم، اما در کل، دوست ندارم دوستانم با من مثل یک بیمار رنجور رفتار کنند و صرفا به من اعتماد به نفس بدهند. هم دردی همیشه بر مسندی لرزان بین هبه و حمله نشسته است.
استثناها را که کنار بگذاریم، آیا آدم های هم دردتر دوستان و همسران بهتری هستند؟ تا جایی که من می دانم، هرگز کسی در این باره تحقیق نکرده است. قطعا دل مان می خواهد دوستان مان درک مان کنند و مراقب مان باشند. اگر کسی که دوستش دارم از رنج من خم به ابرو نیاورد یا از خوشحالی من گل از گلش نشکفد، دلسردکننده خواهد بود. اما نه به این خاطر که می خواهیم عین احساسات ما را بازبتابانند؛ بلکه به این خاطر که اگر دوست مان دارند، باید نسبت به ناکامی های ما نگران باشند.
شاید به جای هم نوایی هم دردانه آن ها ترجیح دهم در برابر اضطراب من آرام باشند و جواب اندوه مرا با خوشی و شوخ طبعی بدهند. همان طور که سیسرون گفته بود که دوستی «بر شادی می افزاید و از محنت می کاهد، با دو برابر کردن خوشی ما و کاستن از اندوه مان». آدم خوب بودن متضمن شفقت محتاطانه تر است، همراه با خودداری و درکی از عدالت.
وقتی پای کسانی که در سطح صفر هم دردی ایستاده اند به میان می آید، بالطبع یاد بیماران روانی، یا جامعه ستیزان و جامعه گریزان (که معمولا مترادف هم گرفته می شوند) می افتیم، سایکوپت ها، یا جامعه ستیزان را در فرهنگ عامه تجسم شر می دانند و این واژه خیلی ها را از مدیران غارتگر تا سیاست مداران سنگ دل تا قاتلان رنجیره ای آدم خوار مثل جفری دامر و هانیبال لکتر خیالی، در بر می گیرد.
مشکل برخی ها «سنگ دلی/ فقدان هم دردی» است. بسیاری از شیوه های درمان معمول جامعه ستیزی، مثل آزمون سایکویت پان رانسون که در سال 2011 کتابش پرفروش شد، فقدان هم دردی را کاستی اصلی جامعه ستیزان می دانند. این جاست که راه هم دردی شناختی و احساسی از هم جدا می شود، زیرا خیلی از جامعه ستیزان در خواندن فکر دیگران خبره هستند.
همین استعداد است که آن را قادر می سازد حقه بازان، کاله برداران و اغواکنندگانی چنان ماهر باشند. اما ظن عمومی بر این است که وجه احساسی آن ها غایب است- آن ها نمی توانند درد دیگران را احساس کنند- و همین است که آن ها را تبدیل به انسان هایی وحشتناک می کند. بله، باور عمومی شاید بر این باشد، اما حقیقت پیچیده تر از این است. آیا انسان های پرخاشگر هم دردی کم تری دارند؟ حتی من، که شکاک به این مسئله ام، هم می توانم تصور کنم که دست کم «اندک» رابطه ماهوی ای میان هم دردی و پرخاشگری وجود دارد، زیرا کسی که هم دردی زیاد دارد احتمالا رنجاندن دیگران را ناخوشایند خواهد یافت. اما مطالعه ای که اخیرا در جمعب ندی همه مطالعات موجود درباره رابطه میان هم دردی و پرخاشگری انجام شده، نتیجه ای غیر از این داشته است.
نوسیندگان «(عدم) رباطه میان هم دردی و پرخاش گری نتایج عجیب یک تحلیل کلان» گزارش می دهند که فقط یک درصد اختلاف در میزان پرخاشگری یک نفر را پیش بینی کنید و به اطلاعات عظیمی درباره آن فرد دسترسی داشته باشید، از جمله مصاحبه های روان کاوی، آزمون های نوشتاری، سابقه کیفری، و اسکن های مغزی، آخرین چیزی که به خود زحمت نگاه کردن به آن را خواهید داید میزان هم دردی آن فرد خواهد بود.
آیا منظور من این است که هم دردی نابجاست یا نیروی تباه کننده در نحوه برخورد ما با انسان های پیرامون مان؟ این نتیجه گیری سخت گیرانه ای خواهدبود. با در نظر گرفتن یافته های آزمایشگاهی که نشان می دهند تحریک هم دردی احتمال رفتارهای نوع دوستانه را افزایش می دهد، نادیده گرفتن نقش هم دردی در حیات اخلاقی ما خطا خواهد بود. اما می دانیم که سطح بالایی از هم دردی از کسی آدم خوب نمی سازد و سطح پایین آن هم کسی را آدم بد نمی کند. آدم خوب بودن احتمالا بیش تر به احساسات محتاطانه شفقت و مهربانی مربوط است و نیز ذکاوت، خودداری و درکی از عدالت آدم بد بودن هم بیش تر به فقدان توجه به دیگران و ناتوانی در کنترل امیال فرد مربوط است. پس چقدر هم دردی در خودمان، کودکان مان، دوستان مان و جامعه مان لازم داریم؟
اگر پاسخ این پرسش را می خواهید، بد نیست به یک واکنش احساسی کاملا متفاوت فکر کنید: خشم. هم دردی و خشم اشتراک زیادی دارند. هر دو در عنفوان کودکی ظهرو می کنند و در همه فرهنگ های انسانی وجود دارند. هر دو اجتماعی هستند و برخلاف احساساتی مثل ترس و انزجار، که اغلب در برابر تجارب و چیزهایی بی جان فوران می کنند، عمدتا در کنش با دیگران ظهور می کنند و دیگران را هدف می گیرند. هر دوی آن ها اخلاقی هستند. هویتی که با هم دردی شکل می گیرد می تواند محرک رفتار مهربانانه در برخورد با دیگران باشند؛ و خشم هم اغلب واکنشی است به یک بی عدالتی، قساوت یا اقدام غیراخلاقی دیگر.
عمدتا خشم را برای فرد و جهان مخرب دانسته اند و این دغدغه ای موجه است، اما اگر من اختیار تعیین حیات احساسی فرزندم را داشته باشم، توانایی خشمگین شدن را از او دریغ نخواهم کرد. نیروی احساسی خشم می تواند از ما و نزدیکان ما در برابر بهره کشی و تهاجم دیگران محافظت کند. کسی که هرگز نمی تواند خشمگین شود اولین قربانی خواهد بود.
خشم همچنین می تواند انگیزه ای برای رفتاری اخلاقی، در معنای کلی تر، باشد؛ بسیاری از قهرمانان بزرگ اخلاق- مثلا مارتین لوتر کنیگ پسر- نسبت به شرایطی که دیگران به آن بی تفاوت بودند، خشمگین شدند. خشم لازم است اما ابعاد غیرمنطقی، مستبدانه و خودویرانگر خشم مرا هم نگران می سازد. دوست ندارم که فرزندم خشم زیاده از حد داشته باشد و مطمئن خواهم شد که در ظرف احساسات او حجم زیادی از ذکاوت، توجه به دیگران و خودداری هم بگنجانم. باید مطمئن شوم که خشم در او تعدیل می شود، قالب می گیرد، و به سمت یک انتخاب عقلانی و آگاهانه هدایت می شود. خشم شاید گاه و بی گاه محرک کنش بشود، اما باید تابع توانایی عقلانیت و شفقت باشد. اگر همه ما می توانستیم خشم را در جای درست خود بنشانیم، دنیای مان مهربان تر و بهتر می بود. هم دردی را هم از همین منظر باید دید.