تصور کنید ظرفی زغالاختهی تازه در برابرتان است. شما مقداری از آن را به آرامی بر میدارید، در دهان میگذارید و سعی میکنید با همهی وجود طعمش را حس کنید. پیشتر هم میدانستیم که زغالاخته چه طعمی داشته و حالا که طعم اینها که خوردهایم، به مذاقمان خوش نیامده، چهره در هم می کشیم و آن را به زور و نفرت میبلعیم. شاید هم همان طعمی را داد که ما بیش از همهی انواعش میپسندیم. فرقی ندارد. میبلعیمش و زندگی و روز، مانند قبل جریان دارد. در حالت اول، طعم زغالاخته ناامید کنندهبود، چرا که انتظارات را برآورده نکرده بود. در حالت دوم، کسالتبار بود، چون مزهاش معمولی بود، مثل همیشه!
حالا بیایید فکر کنیم اصلاً تجربهی خوردن زغالاخته نداشتهایم. اولین بارمان است. نمیدانیم چه در انتظارمان خواهد بود، چون که پیشتر امتحانش نکردهایم. کنجکاویم بدانیم چه طعمی خواهد داشت و آمادهی پذیرش هر طعمی هستیم. آن را میچشیم و واقعاً توجه مان را جلب می کند. به مزهی تندش، نرمی پوستهاش، قست مرکزی شیرینش، و طعم منحصر بهفردش توجه خواهیم کرد، چرا که پیشتر هرگز چیزی با این مزه نخوردهایم.
برخی این را ذهنیت مبتدیانه می نامند، اما شاید بهتر است بگوییم که این ذهنیت فردی است که هیچ تجربهای نداشتهاست. بهجای زغالاخته هم، هر چیزی را در زندگی میتوان جایگزین کرد. هر تجربه، هر فردی که ملاقات میکنیم، هر فنجان چای، هر وظیفهای که باید انجام دهیم، هر عکسالعملمان در برابر کسی که دوستش داریم، هر ایدهای که به ذهنمان میرسد، هر لحظهی روز.
اگر از هر یک از اینها، پیشتر انتظاری داشتهایم و همه چیز مطابق همان انتظار پیش رفته، اغلب گذراندن این تجربهها منجر به ناامیدیمان میشوند. طبق معمول، همهچیز مثل همیشه میشود. از این تجربهی معمولی و ناامیدکننده، سراغ تجربهی ناامیدکننده و معمولی بعدی میرویم و ماجرا همینطور ادامه دارد. اینطور است که زندگی میشود دستهای از وقایع معمولی و بی هیجان، مثل همیشه و عادی.
اما اگر با تکتک لحظات، افراد تازه و وظایف، چنان روبرو شویم که پیشزمینهای دربارهشان در ذهن نداشتهباشیم، چطور؟ هر لحظه و هر فرد را چنان ببینیم که هست، کاملاً منحصر بهفرد. آن وقت است که واقعاً ارزش آن لحظه را درک می کنیم و حقیقتاً قدردانش خواهیم بود. چیزی را تجربه میکنیم که قبلاً هرگز با نظیرش مواجه نشدهایم. این میشود «هنر زندگی».
دنیاهایی که به رویمان گشوده میشود
وقتی یاد بگیریم انتظاری از هر وظیفه و فرد پیشرو نداشتهباشیم، همهچیز تغییر میکند. به این ترتیب دنیاهای جدیدی به رویمان گشوده میشد. بیایید چند مثال را با هم ببینیم:
تعلل
فرض کنیم کاری را انجام نمیدهیم، چرا که از دشواریاش هراس داریم. شاید پروژهای بزرگ بوده و برای همین حس میکنیم که انجامش پرمشقت بوده است. کار زیادی است و ما «انتظار داشتهایم» برای کاری که در برابرمان است، به قدر کافی مناسب نبوده باشیم و لابد در انجامش شکست خواهیم خورد. اما اگر انتظارات را کنار بگذاریم، به این معناست که نمیدانیم این کار چطور پیش خواهد رفت. با ذهنی باز به سراغش میرویم. میآزماییمش و میگذاریم ببینیم چه پیش میآید. ما از تجربهمان خواهیم آموخت، مهم نیست که چطور پیش برود.
عادات
می خواهیم عادت تازهای پیدا کنیم که انتظار داریم که داشتنش، فوقالعاده خواهد بود، زندگی مان را تغییر خواهد داد و حال مان را بهتر خواهد کرد. اما وقتی می فهمیم این عادت، سختتر از آن چیزی است که فکر میکردیم و در آن کند پیش می رویم و پیشرفتمان خیلی موفقیتامیز نبوده، ناامید میشویم و شجاعتمان را از دست میدهیم. به این ترتیب انگیزه مان را از دست میدهیم و کنارش میگذاریم. اگر به جای این کار، انتظارات و رؤیاهایمان را کنار بگذاریم که این عادت تازه دقیقاً چه تأثیری بر زندگی ما خواهد داشت، و پذیرای چیزی باشیم که پیش خواهد آمد، انجام این عادت برای مان راحتتر خواهد شد. بگذاریم همهچیز قدم به قدم پیش برود. مهم نیست که آخرش چه از آب در بیاید، بههر صورت ما چیزی تازه آموخته ایم.
فرد خستهکننده
فرد خسته کنندهای در محل کارمان هست و یا لااقل ما او را چنین می پنداریم، چون نمیداند کارش را باید چطور پیش ببرد. شاید این فرد به نوعی هم سهلانگار باشد. این حس خستهکننده بودن او، از آن جا ناشی میشود که ما «انتظار داشتهایم» فردی در موقعیت او باید چطور عمل کند. حالا او با این ایدهآلهای ذهنی ما عمل نمی کند و ین ما را آزار میدهد. به جای آن، میتوانیم این انتظار را کنار بگذاریم که دیگران با ایدهآلهای ما زندگی کنند و به این ترتیب، به راحتی با آنها را می پذیریم. رفتارهای دیگران همان قدر نقص دارد که رفتارهای ما کامل نیست.
پذیرفتن دیگران به همان صورتی که هستند، به این معنا نیست که از ما کاری بر نمیآید. میتوانیم بدبینی را کنار بگذاریم و ببینیم که آنها با مشکلاتی دست به گریبان هستند و این شانسی برای ماست که بتوانیم به یاریشان بشتابیم. البته نباید انتظار داشتهباشیم که آنها از ما و راهنماییمان خوششان بیاید. فقط باید به این فکر کنیم که میخواهیم به کسی کمک کنیم. همین!
طرز رفتار کودکان
وقتی کودکی کار بدی میکند، همین موضوع است. آنها بر طبق ایدهآلهای ما رفتار نمیکنند. ولی خب، البته که آنها این کار را نمیکنند. هیچ کودکی رفتار کامل و بالغانهای ندارد، مانند همهی ما که همیشه رفتاری کامل و صحیح نداریم. فکر میکنیم رفتار خودمان خیلی عالی و بینقص است؟! ما همه ممکن است در هنگام عصبانیت، سخنان گستاخانهای بر زبان بیاوریم. این موضوعی نیست که به آن افتخار کنیم، فقط زمانهایی هست که بانزاکت بودن برایمان سختتر از بیادبی است.
حداکثر میتوانیم تلاش کنیم این لحظات را به کمترین میزان ممکن برسانیم. بچهها هم همینقدر تقلا میکنند تا دست از پا خطت نکنند و ما را ناراحت نکنند. ما باید صبور باشیم و در پیدا کردن راه درست، به آنها کمک کنیم. اول باید این انتار را کنار بگذاریم که آنها رفتاری کاملاً خوب و معقول داشتهباشند. فقط باید آنها را مخلوقات کوچک و زیبایی ببینیم که می خواهند شاد باشند، مانند هر انسان دیگری!
بدن ما
از ظاهر و بدنمان راضی نیستیم. چون هیکلی جذاب و خیره کننده نیست. با ایدهآلها و انتظاراتمان تطابق ندارد و برای همین، از آن متنفریم. این اصلاً خوب نیست، چرا که ما را از انجام کاری که نشان دهد به خود اهمیت میدهیم و انجام کاری که سلامت و زیبایی لازم را به بدنمان بازگرداند، باز میدارد. غالباً میاندیشیم که نارضایتی از خودمان، به ما این انگیزه را میدهد که دست به تغییراتی در عاداتمان بزنیم. اما واقعیت این است که نارضایتی از خودمان، منجر به این میشود که سراغ تغییر نرویم و مانند عذری میشود که وقتی شرایط دشوار میگردد، میتراشیم و کار سخت را رها میکنیم. وقتی از خودمان راضی باشیم، اعتماد و اطمینان مان به خودمان بیشتر میشود. کنار گذاشتن این انتظار که بدن مان در بهترین شکل و حالت باشد، و بدنمان را چنان که هست دیدن، سوای آن چه که جامعه و مد آن را مطلوب میداند، باعث میشود حس کنیم ما فوقالعاده و خوب هستیم.
هر لحظه
هر بار که لحظهای تازه را پیش رو داریم، انتظاراتی از آن داریم. میخواهیم شاد، فوقالعاده، پربازده و طبق نقشه باشد. و البته، هر لحظه با طرح و حالت خودش پیش میرود و مزایا و معایب خودش را دارد. برای همین از آن راضی نیستیم. به جای آن، بهتر نیست انتظاراتمان را کنار بگذاریم و هر لحظه را، چنان که هست، ببینیم؟ فقط آن لحظه را تجربه کنیم، از بودنش با خبر باشیم و برایش قدردان باشیم. این معنای تسلز بر زمان است.
این فقط یک شروع است. میتوانیم از طرحها، اهداف و ایدهآلها بیاموزیم. اینها فقط رؤیاپردازی است که زندگی مان چطور پیش خواهد رفت. این رؤیاها واقعی نیستند. میتوانیم رؤیاهایی را که پیشآمدشان ناگزیر است، کنار بگذاریم و زندگی را چنان که هست، تجربه نماییم، چنان که رخ میدهد. این هنر زندگی است.
چگونه استاد این هنر شویم؟
استاد هنر زندگی شدن، اصلاً ساده نیست. نیاز به تمرین دارد و اینکه آگاه باشیم چه زمانی، این ایدهآلها، انتظارات و رؤیاها به سراغمان میآیند و آگاهانه ناامیدی، خشم، غم، تنهایی و مزاحمت نشانه هایی را که انتظارات برای مان ایجاد می کنند و حتی متوجهشان نشدهایم، ببینیم. این به این معناست که باید این آگاهی و کنار گذاشتن انتظارات را تمرین کنیم.
نکتهی جالبش هم در همین است. انتظار را کنار می گذاریم که در هر لحظه کامل باشیم و فقط آن راه را که باید برویم، میرویم. از این تمرین و آزمون، یاد میگیریم و فرد بهتری میشویم. کمی بیشتر میاموزیم، و هر لحظه در طول راه زندگی مان، معجزهای خواهد بود که باید قدردانش باشیم و از آن لذت ببریم. روند مهارت یافتن در این مسیر، مانند توالی لحظات معجزه است و این، اتفاقی زیباست!