مهم نیست که «من» ما برزگ باشد یا کوچک، وقتی پای گروه، قوم و نژاد در میان باشد، با کمی دقت در می یابیم که همه ما خود شیفته ایم. همه ما می دانیم خودشیفته ها چگونه افرادی هستند و چه ویژگی هایی دارند؛ مدت زیادی جلوی آینه می نیشینند، دروغ پرداز و پرحرف بوده و مدام از خودشان تعریف می کنند و از هر فرصت کوچکی برای خودنمایی استفاده می کنند.
مدیران خودشیفته مدام به کارمندان خود گیر می دهند، دوستان خودشیفته حوصله آدم را سر می برند، دلبران خودشیفته پس از یک خودنمایی کوتاه، غیب می شوند!
همه ما چه مثل این ها باشیم، چه نباشیم، خودشیفته ایم! شاید شما و اطرافیانتان خودشیفته نباشید، اما درون جماعت جامعه، ملت، حزب، تیم و نژادتان، خودشیفتگی به دو نوع «فردی» و «گروهی» قابل تقسیم است. خودشیفتگی گروهی، معضلی جهانی بوده و شگفت انگیز، وحشتناک، دوست داشتنی، خونبار، حیاتبخش، مرگبار و گاهی همه این ها با هم است. بی ضررترین نوع آن، تماشاگران مسابقه های ورزشی هستند که در ورزشگاه ها صورت های خود را رنگ می کنند و برای حمایت از تیم خود فریادهای بلند سر می دهند.
انسان ها مخلوقی اجتماعی هستند. اجتماعی بودن سبب می شود موجودات تنبل و بی نیش و چنگالی مثل مار زنده بمانند. از آن جا که ما منطقی هستیم یعنی دوست داریم خودمان را خوب بدانیم و دوست نداریم قبول کنیم که می خواهیم حریصانه همه چیز (زمین، پول، همسر و...) را از آن خود کنیم، به خودمان تلقین می کنیم که چون باهوش تر، زیباتر، بهتر، بااخلاق تر و باملاحظه تریم، گویی در دنیای کوتوله ها گیر افتادیم و خودمان از همه یک سر و گردن بالاتریم و شایستگی داریم بهترین ها از آن ما باشد!
این احساسات به طور طبیعی در ما وجود دارد، اما خیلی راحت با یک شعار، یک آهنگ یا یک پرچم، تحریک می شوند.
خودشیفتگی فردی، محدودتر است و فرمان ذهن یک نفر را در دست می گیرد. خودشیفتگی گروهی مانند جاذبه زمین عمل می کند و همه را به سمت خود می کشاند و مدام سنگین تر می شود.
ویژگی هایی مانند لباس، زبان، سنت، موسیقی، مدل مو، قد، رنگ چشم و مدل بینی، موجب شناسایی خودی از غیرخودی، در گروه هستند؛ اما هیچ کدام مثل رنگ پوست به سادگی ایجاد تمایز نمی کنند.
نژاد با چند نشانه کوچک به وجود می آید که علت آن فقط تطابق آب و هوایی و جغرافیایی، برای بقای عده ای مهاجر به سرزمینی جدید است که رنگدانه های پوست آن ها برای حفاظت در برابر آفتاب سوزان مناطق گرم افزایش می یابد و برای جذب آفتاب در مناطق سردسیر کاهش می یابد. انسان ها در ابتدای خلقت نژادهای مختلفی نداشته اند؛ نژادها وقتی به وجود آمدند که انسان ها در سراسر جهان پراکنده شدند و با شروع تاریخ، این تفاوت ها معنا پیدا کردند. خوشمان بیاید یا نیاید قوم و خویش ها، بیشتر از غریبه ها هوای ما را دارند.
بچه ها در ابتدا به تفاوت ظاهری غریبه ها اهمیتی نمی دهند؛ اگر هم متوجه تفاوت آن ها شوند و کمی درنگ کنند فقط به دلیل احساس ناامنی است؛ نه به خاطر تنفر! افراد همگروه برای این که به هم عشق بورزند، نیازی به تنفر از غریبه ها ندارند. اغلب افراد وقتی غریبه ای را می بینند ناراحت می شوند چون احساس می کنند فرد غریبه شبیه خودشان نیست.
این تناقض ها، وحشتناک اما قابل مهارند یا دست کم از آنچه به نظر می آید، بیشتر قابل کنترل هستند. در یکی از آزمون هایی که در این زمینه انجام شد از مغز افرادی که مورد آزمون قرار گرفتند، هنگام مواجهه با عکس های افراد سفیدپوست یا ساهپوست، با ام آر آی تصویربرداری شد.
در هر دو نژاد هنگام مواجهه با تصویر نژاد مخالف، مراکز ترس و نفرت هر دوی آن ها (آمیگدالا) فعال تر شد، اما وقتی تصویر نژاد مخالف فردی زیبا یا آشنا بود، ذهن آن ها واکنش آرام تری نشان می داد! جالب این که وقتی تصویر افراد عادی را آهسته به آن ها نشان می دادند، یعنی مغز وقت بیشتری داشت، آمیگدالا همان قدر فعال می شود، اما خیلی زود بعضی نواحی قشری مغز (نواحی متمدن که آمیگدالا را مهار می کنند) هم فعال می شد.
برخی از افراد وقتی نواحی متمدن مغزشان تعطیل باشد و خطی قرمز (که گاهی بوی خون می دهد) بین خودی و غربیه (حتی از یک نژاد) بکشند، خوشحال تر هستند. این رفتار در آدمکش هایی که درخیابان از داخل خودروی در حال حرکت دیگران را به رگبار گلوله می بندند، اما عاشقانه از خانواده و اطرافیان خود حمایت می کنند دیده می شود.
گروه های فاتح برای اقناع اعضا به کشتار باید از سه مرحله عبور کنند:
اول، باید باور کنند که طرف مقابل انسان نیست.
دوم، انزجار حاصل از تصور حیوانیت، روند را تسریع می کند.
سوم، ترس و خشمی بالاتر از حد تصور به وجود می آید.
خشم، حاصل پرورش این حس است که طرف مقابل خطرناک است؛ حتی با بیماران خودی و غیرخودی هم برخوردها متفاوت است.
گاهی شکل این سه مرحله عوض می شود، یعنی مرحله اول همان باور حیوان بودن طرف مقابل است اما مرحله دوم فوران عاطفه است که خشم را به این ملغمه اضافه می کند. این فوران عاطفه، یک «تنفر داغ» و شبیه احساسی است که مردی متوجه خیانت همسرش شود.
در مرحله سوم هم متقاعد می شوندو خیلی راحت و آسوده می پذیرند که جنایت کنند! این مرحله سوم خیلی عجیب است. متقاعدشدن؛ یک «تنفر سرد» است و هرقدر که این سه مرحله طولانی تر و قوی تر باشند، عمق جنایت بیشتر می شود.
تفسیر این تنفر سرد بسیار سخت است فقط می توانم بگویم حالتی است که ذهن به سادگی به آن دست نمی یابد. گرچه نمی شود همه زشتی اش را هم به گردن خودشیفتگی انداخت ولی انکار این که آن همه خشونت، خودمحوری، تخریب دیگرا، بی رحمی و اعتقاد به این که هدف، وسیله را توجیه می کند، همگی اجزای خودشیفتگی هستند، ساده نیست.
گروه گرایی می تواند هم خوب باشد و هم بد. می تواند مثل طرفداری از یک تیم ورزشی، بسیار بی منطق باشد. مسابقه های ورزشی جنگ هایی هستند که مقاصد مختلفی پشت سر خود دارند. پرچم، رسوم، رژه، سرود، نزاع های خونین، فوران احساسات، وابستگی عاطفی به زادگاه، رنگ خاص و نام یک تیم، همگی از مشخصات جنگ هستند که در یک مسابقه ورزشی به وفور دیده می شوند.
بدبینی بین مردم دو شهر یا دو تیم بسته به این که نتیجه مسابقه چه باشد، گاهی به خونریزی و شورش تبدیل می شود. مسئله این نیست که نباید دنبال سرگرمی، هیاهو و تماشای ورزشکارها باشیم، نکته مهم این است که چرا نتیجه ای که برای ما هیچ نفع و ضرری ندارد و ما هم در کسب آن نقشی نداریم، این قدر برایمان مهم است.
هواداران تیم ها روز بعد از برد تیم محبوبشان در مسابقه، لباس تیم خود را می پوشند یا با نمادی از آن تیم، ظاهر می شوند. هر چه برد پررنگ تر باشد، این واکنش ها هم پررنگ تر بروز می کند.
عملکرد تیم حتی روی نحوه بازگویی مسابقه توسط طرفداران تاثیر می گذارد؛ برای مثال بعد از برد تیم می گویند: «نابودشان کردیم؛ خفه شان کردیم، له شان کردیم» و بعد از باخت می گویند: «شانس آوردند!»، انگار نه انگار که این ها تماشاگر بوده اند، طوری صحبت می کنند که گویی خودشان وسط زمین بازی می کرده اند.
آنچه ما انسان ها را دور هم جمع کرده و مالک بی چون و چرای سیاره کرده، بزرگ ترین نماد خودشیفتگی گروهی یعنی خودشیفتگی نسبت به «انسان بودن» است. روزگاری دایناسورها می تاختند، اما دایناسورها فقط گونه ای از حیوانات بودند که امروز اثری از آن ها نیست.
در سال 2011، اعلام شد تاکنون 8700 هزارگونه روی زمین زیسته اند که از آن میان فقط گونه «انسان» برتری مطلق داشته است. انسان، ده ها هزار هکتار جنگل را نابود کرده؛ یعنی 27 هزار گونه از موجودات زنده را از بین برده است. با حسابی ساده می توان گفت انسان برای نابودی تمام گونه ها فقط به 325 سال وقت نیاز دارد! البته هر گونه ای که در زمین توانایی انسان را داشت و به حاکمیت می رسید همین طور همه منابع را در اختیار می گرفت و شاید نتوان نام خودشیفتگی را روی این رفتار گذاشت.
هرچند طبیعت هوشمند است و به طور خودکار انفجار جمعیت ها را مهار می کند، اما انسان آن قدر هوشمندانه است که می تواند بر هر پدیده ای غلبه کند.
همین نوع از خودشیفتگی خودخواهانه، به ما برتری داده است. خودشیفتگی در کار، رابطه و... محکوم به فناست. پیکره بشریت نمی تواند بر «من» خودش نظارت چندانی داشته باشد. ما می توانیم برای ارضای خودشیفتگی مان با تخریب همه چیز به برتری مطلق برسیم؛ اما این که آنچه باقی مانده و ما مالکش شده ایم، دوست داریم یا نه، مطلب دیگری است!