مهران سعادتی جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۰

بهار را فصل عاشقی نام نهاده اند و گفته اند در این روزها، آدم ها همدیگر را بیشتر دوست داشته اند. می گویند در این فصل، همچنان که درخت ها سبز می شوند و گل ها شکوفه می دهند و میوه ها آماده رسیدن می شوند، انسان ها هم روحیه شاعرانه تری پیدا می کنند.

 

می گویند همانطور که سبزه ها بلند می شوند و در هم می لولند، همانطور که چلچله ها روی درخت ها می خوانند و چشمه ها می جوشند، آدم ها هم تولدی دوباره می یابند و عاشقی پیشه می کنند. شاعران بسیاری درباره این فصل و عاشقی نوشته اند و نویسندگان بسیاری درباره اش داستانسرایی کرده اند اما می توان بهار را فصل عاشقی نامید؟ اصلا عشق وجود دارد؟ اصلا می توان عاشق شد؟ آیا می توان عشق را همان نیازهای طبیعی و جسمی دانست؟ فرق عشق و دوست داشتن چیست؟

 

این هم بهانه ای برای نوشتن درباره عشق و دوست داشتن. امیدوارم همه دوستانی که خواسته بودند در این باره بنویسم، با خواندن ادامه این مطلب به هدفشان برسند.

 

آیا عشق وجود دارد؟

 

پیش از اینکه درباره عشق بنویسیم، بیاییم درباره خود مفهوم عشق فکر کنیم. آیا عشق وجود دارد؟ این سوال، ذهن بسیاری را به خود درگیر کرده است و اما جواب ...

 

یکی از نکات جالب این پرسش این است که به تعداد آدم های به دنیا آمده و به دنیا نیامده، می توان برایش جواب های متفاوت داد و جالب اینجاست که وقتی دقیق می شویم، می بینیم که هر کدام از این افراد، ممکن است حرف درستی بزنند.

 

یک دسته از افراد به طور کلی عشق را رد می کنند و می گویند چیزی به اسم عشق وجود ندارد و عشق همان تمنای جسمانی افراد است. آنها معتقدند برای ادامه زندگی، تولد فرزندان و در نهایت تداوم نسل بشر، دو جنس باید به هم نزدیک شوند و این یک خواسته طبیعی است اما مگر کسی گفته که عشق غیرطبیعی است؟ آیا عشق نمی تواند سرچشمه در نیازهای طبیعی داشته باشد؟

 

در مقابل دسته اول، گروهی وجود دارند که ریشه همه مسائل را در عشق می بینند و فکر می کنند که بدون عشق، زندگی معنایی ندارد. آنها انسان را فراتر از یک موجود جسمانی می بینند و به باورشان هرگاه آدم در نیازهای مادی اش گرفتار شود، نمی تواند عشق واقعی را تجربه کند. با این توصیف، اصلا عشق واقعی چی هست؟ چرا انسان باید نیازهایش را نادیده بگیرد؟

 

گروه سومی هم هستند که این دو گرایش را با هم آشتی می دهند و به همه چیز نگاهی عقلانی دارند. این دسته، نیازهای انسانی را به همه روحیاتش پیوند می زنند و می گویند که انسان را نمی توان به طور مجزا بررسی کرد اما دیدگاه این گروه با عشق، جور درمی آید؟ مگر عشق آن نیست که عاشق دل به معشوق می بندد و به جز او هیچ نمی بیند؟ مگر عشق می تواند همنشین عقل شود؟

 

همچنان که چند سطر بالاتر نوشتم، به تعداد ابنای بشر، جواب متفاوت درباره عشق و عاشقی وجود دارد و این تقسیم بندی سه گانه می تواند هزاران یا میلیاردها زیرشاخه داشته باشد. حتی در میان این دسته ها، افرادی عشق را چنان تحقیر می کنند که با بوی جوراب مقایسه اش می کنند و فکر می کنند دوران عاشقی به سر آمده است اما نگرش سوم ما را به سمتی می برد که آن را با عنوان دوست داشتن، از عشق جدا می کنند.

 

تفاوت عشق و دوست داشتن

 

بسیاری از ما به تفاوت های بین عشق و دوست داشتن توجهی نکرده ایم، در حالی که این دو مفهوم، در عین شباهت ها تفاوت های زیادی با هم دارند. علی شریعتی در این رابطه می نویسد: «عشق جوششی یک جانبه است. به معقوش نمی اندیشد که کیست؟! یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد یا همواره یکجانبه می ماند و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.»

 

فکر می کنم شریعتی به خوبی به تفاوت های بین عشق و دوست داشتن پرداخته است و نشان می دهد که این دو با هم تفاوت های بسیاری دارند. او مفهوم دوست داشتن را اما به عشق ترجیح می دهد و می نویسد:

 

 «اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می آید، در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند، و پس از «آشنا شدن» است که خودمانی می شوند - دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرّار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد - و سپس طعم خویشاوندی، و بوی خویشاوندی، گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود به خود، دو همسفر به چشم می بینند که به پهن دشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افق های روشن و پاک و صمیمی «ایمان» در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف - همچون یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه دردآلود نیایشش، مناره تنها و غریب آن را به لرزه می آورد.»

 

اما آیا دوست داشتن واقعا برتر از عشق است. بدون اینکه بخواهیم نظریه دکتر شریعتی را رد کنیم، بیاییم به یک مثال فکر کنیم. مادر، عاشقانه فرزندش را دوست دارد. بعضی ها این عشق را چنان عمیق می بینند که مادر مثلا کاستی های بچه اش را نمی بیند. مثالی وجود دارد که مادر سوسک، به بچه اش می گوید: «قربون پای بلوریت برم.»

 

یعنی مادر، بی آنکه فکر کند، عاشق بچه اش است. آیا این دوست داشتن در این مورد، برتر از عشق است؟ آیا عشق زن و مردی که در یک نگاه به هم دل باخته اند و سال ها عاشقانه در کنار هم زیسته اند، بی آنکه اشکالی در هم ببیند، کمتر از دوست داشتن است؟ هر کس پاسخ خود را دارد و اشکالی هم وارد نیست.

 

عشق و فلسفه

 

در میان فلاسفه هم حرف واحدی درباره عشق وجود ندارد اما تقریبا بسیاری از آنها عشق را جدی نگرفته اند و حق هم دارند، چون عشق، معمولا با عقل جور در نمی آید. مثلا هگل، عشق را در بنیاد خانواده می بیند. زن و مردی به همدیگر علاقمند می شوند و سپس ازدواج می کنند. به این ترتیب، یکی از ابعاد عشق که فلسفه هگل بسیار بر آن تاکید می شود، جنبه وحدت بخشی آن است؛ به خصوص در تحلیلی که او از تشکیل خانواده به دست می دهد، این مهم نقش اساسی ایفا می کند.

 

به تعبیر هگل، زن و شوهر، از شخصیت های مستقل شان صرف نظر می کنند و به این ترتیب به شخصیتی واحد بدل می شوند. زناشویی، آگاهی بر یگانگی خود و دیگری است و این یعنی عشق. بر همین اساس طلاق نیز، به واسطه آنکه این پیوند روحانی و اخلاقی را از هم می گسلد، غیراخلاقی است و باید به تاخیر افتد. بنابراین عشق نه تنها وحدت بخش است، بلکه عنصری اساسا اخلاقی به شمار می رود.

 

امانوئل کانت که کلا بی خیال عشق است. او عشق معنوی را که به طور کلی ندیده می گیرد، چون با عقل جور درنمی آید و توجه به نیازهای جسمی را هم کلا پست می داند، حتی در ازدواج. این نظریه از عقاید هگل هم سختگیرانه تر است اما می توان ریشه هر دو عقیده را در آیین کاتولیک دید، آنجا که کشیشان ازدواج نمی کنند و این نکته را حقیر می دانند یا حتی در برخی از گرایش های عرفان یهودی که به ترک دنیا، تاکید می کنند.

 

نیچه هم به عشق باوری ندارد، هر چند خودش بارها تلاش کرد تا عشق را تجربه کند و ناموفق بود. او تحت تاثیر شوپنهاور، هدف از عشق را استمرار نوع انسان می داند و تولد ابرمرد برای ایجاد اخلاق با یک ارزش گذاری جدید.

نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر، اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست.

 

حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی است، برای نیچه خنده دار است، زیرا او هم چیز را طبق خواست قدرت می داند. همه اینها باعث می شود که نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر بداند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده، دل شکسته و پرغرور خود را پنهان می کنند اما آیا اگر نیچه در زندگی اش، به عشق سالومه می رسید، باز هم چنین می گفت؟

 

اما فلاسفه جدیدتر، نگاهی مثبت تر به عشق دارند. مثلا عشق برای لویناس وضعیت آگاهی مداوم و پیوسته از دیگری است، یعنی وضعیتی که در آن حس مسئولیت ما هیچ گاه به خواب نمی رود و همیشه هوشیار است. پس در حقیقت، مسئولیت اخلاقی در قبال دیگری یک تکلیف مستمر و یک وضعیت بیخوابی است. انگار او از روباهی حرف می زند که وقتی اهلی اش کردیم، مسئولیتش را به عهده می گیریم. یا هایدگر، خود رابطه ای عاشتقانه را تجربه کرده و می گوید اگر اشعار عاشقانه هولدرلین را نمی خواند و عشق را تجربه نمی کرد، فلسفه اش عمق زندگی را کشف نمی کرد.

 

در میان نویسنده ها بعضی ها مثل جیمز جویس، معتقدند که عشق کلا وجود ندارد و بعضی مثل کامو، عشق را راه فراری از پوچی می دانند. می توان افراد زیادی در میان هر دو دسته کامو و جویس قرار داد؛ نویسندگانی که ممکن است با گرایش متفاوت دوستشان داشته باشیم.

 

روباه خود را اهلی کنید

 

حالا بیاییم یک بار دیگر ماجرا را مرور کنیم. می گویند عشق جلوی عقل را می گیرد. حالا وقتی از عشق کور حرف می زنیم، چطور می توان به مدیریت دوست داشتن فکر کرد؟ یعنی چطور می توان به این تداوم یک رابطه عاشقانه فکر کرد؟ آیا عشق بعد از ازدواج از بین می رود.

 

می خواهم به حرف های لویناس برگردیم. او عاشق را در مقابل معشوقش مسئول می داند. شاید باید شازده کوچولویی به ماجرا نگاه کرد. شما اگر به گلی علاقمند شوید، باید به آن گل آب بدهید، چون گل نیازمند آب است.

اگر به انسانی ابراز علاقه کردید، فرد را نیازمند احساسات  و عواطفی می کنید که در او شکل داده اید.

 

پس با ابراز علاقه و ایجاد نیاز در فرد، نمی توانید از زیر بار حداقل خواسته ها و مسئولیت هایی که ایجاد کرده اید، شانه خالی کنید. شاید باید همه این حرف ها را گذاشت برای دنیای آدم بزرگ ها و بی خیال همه این چیزها زندگی کرد و اگر وقتش بیاید، عاشق شد.



شارژ سریع موبایل