مریم عبدالله زاده يكشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳ - ۲۳:۳۰

دخترك آن قدر زیبا و معصوم مى نمود كه خدمتگزاران بیت المقدس ، در تكفل او از هم پیشى مى گرفتند:

- من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم كرد!

- تو بیشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى كه من تقریبا شب و روز در اینجا به سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم كرد!

- آقایان ، آقایان ! من شوهر خاله این كودك هستم و او خویشاوند من است . بعلاوه من نبى خدا هستم . من خود از این طفل سرپرستى خواهم كرد!

- ولى من پیشنهاد مى كنم كه هر یك قرعه اى چوبى انتخاب كنیم و برویم پایین و چوبها را در آن نهر بیندازیم . زكریا هم بیندازد. چوب هر كس روى آب ماند، سرپرستى طفل به عهده او خواهد بود.

- بسیار پیشنهاد خوبى است ، برویم !

قرعه ، به نام زكریا شوهر خاله كودك افتاد. گویى همه چیز از روز نخست برنامه ریزى شده بود تا این كودك معصوم در بیت المقدس ، در دامن زكریا و در محیطى روحانى پرورش یابد. مادرش نذر كرده بود كه اگر خدا به او فرزندى بدهد، او را به خدمتگزارى بیت المقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پیش از آنكه كودك به دنیا بیاید پدرش از دنیا رفته بود. كودك وقتى به دنیا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر بود و مى بایست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى كه به فرزند داشت ، او را از ناصره ، زادگاه كودك ، به بیت المقدس آورد و به بیت سپرد. او (مریم ) نام داشت .

زكریا در جایى بلند از بیت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و كودك را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربیت و كفالت او همت گماشتند.

مریم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى كه نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جوان شد. او بسیار عفیف و بسیار عابد و بسیار دوستار خدا بود. خداوند نیز او را دوست مى داشت ، چندان كه غذاى او را فرشتگان در كنار او مى نهادند!

یك روز كه شاید براى طهارت ، به جانب شرقى بیت در تپه هاى كنار شهر رفته و در پس حجابى دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته اى به ماءموریت الهى ، با هیاءت بشر بر او ظاهر شد. مریم كه تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت ندیده بودند، خود را جمع وجور كرد و زبان به اعتراض گشود. ترسیده بود مبادا مردى باشد كه فكر ناپاكى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدایى ملكوتى به او گفت :

- من از سوى خداوند ماءموریت دارم كه فرزندى پاكیزه به تو ببخشم !

- چگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى كه دست هیچ بشرى به من نرسیده است و من هرگز زن ناپاكى هم نبوده ام ؟!

- همین طور است ، اما بر پروردگار تو آسان است ، و این نشانه او و امرى مقرر و ناگزیر است !

بدین گونه ، مریم باردار شد و این راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى گزید و خدا داناست كه آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها كه از فكر و خیال براى پاسخگویى به مردم كشیده بود.

سرانجام ، درد زایمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزیر، به جایى دور دست و خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زیر درخت خرماى خشكى پناه برد. آهنگ استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى كسى و تنهایى ، او را سخت عذاب مى داد. پس بى اختیار نالید:

- اى كاش پیش از این ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !

در همین هنگام ، در حالى كه تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس كرد كه چیزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى كودك نوزادش را شنید:

- مادر غمگین نباش ! نگاه كن ، خدا زیر پایت نهرى روان كرده است . نیز این درخت نازك و خشكیده خرما را به سوى خود بتكان ، خواهى دید كه خرماى تازه بر تو مى افشاند. از این خرما بخور و از آن آب بیاشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر كسى را دیدى هیچ سخن مگو و به اشارت بفهمان كه من امروز براى پروردگار خود نذر كرده ام كه با هیچ سخن نگویم .

مریم ، نخست از گفتار فصیح این كودك نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند كه باردارى او نیز از سوى خدا و به امر او و غیر طبیعى بوده است ، آرامش یافت .

قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشید و چون رمقى یافت ، كودك دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه یكى از اقوام خود رفت . خویشان او، با دیدن كودك ، آن هم در آغوش او كه عمرى جز پاكى و صداقت و عفت از او ندیده بودند، بسیار تعجب كردند و با شماتت گفتند:

- اى خواهر هارون ، پدرت كه مرد بدى نبود و مادرت نیز بدكاره نبود. تو این كودك را بى شوهر، چگونه دست و پا كرده اى ؟!

مریم ، به آنان فهماند كه نذر كرده است آن روز حرفى نزند. او به كودك اشاره كرد، یعنى از خود او بپرسید!

یكباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :

- از خود او؟ ازین بچه یكروزه ؟ ما را مسخره كرده اى ؟ چگونه مى توان با كودكى كه در گاهواره است سخن گفت ؟!

اما كودك ، به امر پروردگار، فصیح و رسا به سخن در آمد:

- من بنده پروردگارم ، او به من (كتاب ) آسمانى داده است و مرا پیامبر كرده و هر جا باشم مرا مبارك ساخته و در من بركت قرار داده است . و مرا تا هنگامى كه زنده باشم ، به نماز و اداى زكات و نیكى به مادرم سفارش داده و مرا ستیزه گر و شقى نكرده است . درود بر من ، هنگامى كه زاده شدم و آن روز كه بمیرم و روزى كه دوباره زنده شوم !

دیگر جایى براى هیچ گونه شك یا دودلى یا اندیشه هاى ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد در سراسر ناصره و بیت المقدس پیچید.

در آن روزگار، دین یهود در دست علماى بى عمل و روحانیان دنیادار به دكانى تبدیل شده بود كه در آن دین را با دنیا معامله و گاهى شرف و وجدان و انصاف را نیز در راه آزمندیهاى خود فدا مى كردند. از توده مردم و پاكدلى و سادگى و صفا و خلوص آنان براى امیال دنیایى خود سود مى بردند و با آموزشهاى نادرست ، آنان را وادار مى كردند كه بخش مهمى از درآمدهاى ناچیز خود را به آباء كنیسه ها بسپارند. مردان و زنانى كه آگاهى و بصیرت در دین داشتند، اغلب خانه نشین و مطرود و فرصت طلبان جاه طلب و زراندوزان مردم آزار، دست در دست روحانیان دنیادار یهودى ، میداندار سرنوشت مردم بودند. روحانیان ، دین مبین موسى را در راه امیال تحریف و تاءویل مى كردند. در چنین محیطى بود كه عیسى ، با اعجاز الهى ، پا به عرصه وجود نهاد!

او از همان كودكى ، با سمتهاى گوناگون در محیط خویش به مقابله برخاست . چشمان نافذش ، دریچه هاى بصیرت الهى بود و هر نارسایى و ستم و تحمیق و بهره كشى را مى دید؛ با گفتار و اعتراض ، به مقابله با آن بر مى خاست . در نوجوانى گاهى مادر ساعتها منتظر او مى ماند، اما او به خانه نمى آمد و چون در پى او مى رفت ، او را مى دید كه در گذرگاه ، با یك روحانى دنیاپرست یهودى مجادله مى كند و مردم دور او را گرفته اند. یا به دورترین و فقیرانه ترین خانه شهر سر مى زد و همراه و همدل با ساكنان مستمند آن در رفع نیازشان مى كوشید.

در آستانه سى سالگى ، تمام مردم بیت المقدس او را بدین صفات مى شناختند. دكانداران دین یهود دشمنان او بودند و همه ستمدیدگان دوستان او.

 

سى سالگى ، آغاز تحول نهایى او شد: خداوند به او فرمان داد كه پیامبرى خویش را آشكار كند و انجیل را بر او فرو فرستاد.

عیسى دیگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل ، روستا به روستا و شهر به شهر را سر مى زد و دعوت خود را آشكار مى كرد و تحریف كاهنان و رهبانان را از دین یادآور مى شد و خرافه هاى بافته در ذهن عوام را گوشزد مى كرد و مى گفت :

- اى مردم ، این كاهنان علاوه بر هدایایى كه مى گیرند شما را وادار مى كنند كه از درآمدهاى ناچیز خود نذورات به دیرها و محافل روحانى بپردازید و همه را صرف شهوات خود مى كنند! پس آگاه و بیدار باشید تا مبادا فریبتان دهند. اى مردم ، خداوند مرا به رسالت برگزید تا با آیین خویش شریعت اصیل موسى یعنى وحدانیت پروردگار و تورات اصل را تصدیق كنم و شما را از پیروى از این رهبانان و كاهنان دنیاطلب باز دارم !

پیداست كه محافل یهودى ، اعم از محافل حكومتى یا روحانى كه دست در دست هم داشتند، عیسى و گفته هاى او را بر نمى یافتند، خاصه كه او داعیه پیامبرى داشت و كتاب آورده بود و تا دورترین نقطه سرزمین یهود سفر مى كرد و همگان را به دین خویش فرا مى خواند و در میان مردم ستمدیده پیروانى نیز یافته بود. پس احساس خطر كردند و این احساس خطر آنان را به معارضه و چاره جویى واداشت و آزار عیسى و پیروان و حواریان او آغاز شد.

عیسى و حواریان چاره را در این دیدند كه از روستایى به روستاى دیگر و از شهرى به شهر دیگر بگریزند و هر روز در جایى باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را ابلاغ كنند. در میانه راهها نیز عیسى شبهات حواریان را رفع مى كرد و هرچه بیشتر دین خود را به آنان مى آموخت تا بتوانند پس از او، به تبلیغ و گسترش نفوذ این دین بپردازند. در این سفرها، هر جا عیسى قدم مى نهاد، بركات طبیعى را نیز با خود به ارمغان مى آورد: اگر خشكسالى بود باران مى بارید و اگر محصول گندمزارها لاغر بود سرسبزتر مى شد، زمین بارورتر مى گردید و آسمان گشاده دست تر. نیز هر جا كور مادرزادى بود با دست مبارك خود او را بینا مى كرد و هر بیمارى صعب العلاج را شفا مى بخشید و حتى به اذن خدا، گاه مرده را زنده مى كرد.

روزى هنگامى كه از بیابان وسیع و خشك مى گذشتند و تشنگى و گرسنگى حواریون را از پاى درآورده بود، آنان با آنكه به خداوند و قدرت بى كران او ایمان داشتند، اما براى اطمینان بیشتر، از عیسى خواستند كه از خدا بخواهد تا مائده اى براى آنان نازل فرماید. و خداوند دعاى عیسى را مستجاب فرمود.

كار دعوت عیسى بالا گرفت . مردم ، به ویژه مردم محروم ، گروهاگروه به او مى پیوستند و در نتیجه ترفندهاى دین پناهان دنیا خواه یهودى رنگ مى باخت و مردم كه با ارشاد مسیح آگاه مى شدند، دیگر كمترین اعتنایى به آنان نمى كردند. از این رو، بزرگان دین یهود به حاكم وقت گوشزد كردند:

- این مرد ساحر كه دین ما را به هیچ گرفته ومردم را كافر كرده است به زودى جمعیت انبوه بیت المقدس را بر ضد حكومت یهود خواهد شورانید. تا دیر نشده است باید او را از میان برداشت !

- بسیار خوب ! هر قدر كه از سپاهیان لازم دارید خواهم فرستاد، تا به كمك آنان او را به چنگ بیاورید و به دار بیاویزید!

اما عیسى و اطرافیان او كه از خطر آگاه شده بودند، روى نشان نمى دادند. و چون مردم با عیسى همدلى داشتند، كسى جاى او را افشا نمى كرد و یهودیان ، از یافتن او درمانده شده بودند. به همین علت ، تصمیم بر آن شد كه در بیت المقدس جلسه كنند و براى دستیابى به او به چاره جویى بپردازند.

درست روزى كه بزرگان یهودى پس از مدتها ناكامى در یافتن عیسى در بیت المقدس جلسه كرده بودند، یكى از حواریان به نام یهوداى اسخریوطى كه شیطان در دل او لانه ساخته و او را به دام خیانت گرفتار كرده بود خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا نگهبانان حكومتى راه را بر او بستند:

- كه هستى و با كه كار دارى ؟

مرد، كه سخت پریشان مى نمود، در حالى كه هر لحظه به اطراف مى نگریست و مانند هر خائنى خائف بود، خود را به نگهبانان نزدیك كرد و بسیار با احتیاط و آهسته گفت :

- من خبر مهمى براى عالى جنابان روحانیان معظم یهود دارم !

- خوب ! آن خبر چیست ؟ بگو تا به آنان بگوییم !

- به شما نخواهم گفت ، مرا پیش آنان بیرید، به خودشان مى گویم .

- آنها جلسه اى مهم دارند و ما ماءمورییم كه نگذاریم كسى مزاحم آنان شود.

- اما من درست در مورد موضوع همین جلسه پیام بسیار مهمى دارم . عجله كنید.

- بسیار خوب ، همین جا بمان تا به آنان اطلاع دهیم !

یهوداى خائن كه از ترس شناخته شدن ، چهره را در خرقه اى پشمینه و كلاهدار پنهان كرده بود، از اضطراب و انتظار، این پا و آن پا مى كرد و دستانش را به هم مى سائید. شاید به گمان خود مى خواست با این خوش ‍ خدمتى به مقامى بلند در دستگاه روحانى یهود برسد و از در به درى و تحمل گرسنگى و رنج سفر با مسیح و یاران او آسوده گردد! ناگهان ، چند تن از روحانیان ، شتابزده اما با احترام بسیار، به طرف او آمدند. نگهبانان ، از آن همه توجه و احترام عالى جنابها به این مرد ژنده پوش در شگفتى ماندند و با شگفتى بیشتر دیدند كه او را احترام بسیار به جلسه خود بردند!

- آقایان ! عالى جنابان ! من كه یك یهودى واقعى ام و تنها براى دانستن چند و چون عیسى به یاران او پیوسته بودم ، چون از نزدیك دانستم كه او ساحرى بیش نیست ، امروز آمده ام تا دین خود را ادا كنم . من جاى او را مى دانم . امشت او و همه حواریان در باغى خواهند بود. من با فرصتى كوتاه به اینجا آمده ام و اگر غیبت كنم ممكن است بو ببرند.

- درست است ، شما نشانى را به ما بگویید و خود به باغ بازگردید. ما شب هنگام سپاهیان را به باغ خواهیم فرستاد و آنگاه شما به پاداش این خدمت عظیم و خطیر خواهید رسید!

یهودا نشانى را داد و خود به جمع حواریان به نزد عیسى بازگشت .

عالى جنابان بى درنگ حكومت را از قضایا آگاه كردند و تا سپاه لازم فراهم آمد پاسى از شب گذشته بود. پیداست كه عالى جنابها در شاءن خود نمى دیدند كه با پاى خود به آنجا بروند و تنها به سركرده سپاه دستور دادند كه چون به باغ رسید، تنها عیسى را شناسایى كند و سپس بى درنگ و پیش ‍ از آنكه غائله اى برخیزد او را بر فراز تپه اعدام در جلجتا به دار آویزد.

سپاه ، همان شب خود را به باغ مورد نظر رساند و دورتادور باغ را احاطه كرد و ناگهان ، با كوفتن طبل و برافروختن مشعلها، به داخل باغ ریخت .

خداوند، عیسى را به لطف و عنایت خویش از مهلكه در برد. اما در آن بلوا و آن سر و صدا، یهوداى اسخریوطى كه خود از جهت چهره شبیه ترین كس به عیسى بود، به دام افتاد. زیرا یكى دو تن از سپاهیان كه یك بار مسیح را دیده بودند، آنچه از سیماى او در حافظه داشتند در آن تیرگى شب عینا در چهره یهودا یافتند و بى درنگ او را دستگیر كردند. هرچه او فریاد كرد كه من عیسى نیستم ، در آن غوغا و با آن شتاب یا به گوش كس نرفت و یا اصلا كسى نشنید.

هنوز سپیده ندمیده بود كه یهوداى اسخریوطى به مكافات الهى خیانت خویش رسید و در كنار دو تن دیگر از مجرمانى كه همان شب اعدام مى شدند بر صلیب رفت !

خداوند بزرگ ، عیسى مسیح فرزند مریم را زنده به نزد خویش خواند و دیگر كس او را ندید، اما دین او روز به روز گسترش یافت و عالمگیر شد.

درود بر او، روزى كه از مریم زاد و روزى كه روح او به نزد پروردگار رود و روزى كه دیگر بار زنده از خاك برخیزد .



شارژ سریع موبایل