اینکه سلامت جسم و روان کودک چه میزان برای خانوادهها اهمیت دارد، به شناخت پدر و مادرها از نیازهای جسمی و روحی فرزندشان برمیگردد. البته اغلب خانوادهها بیشتر به نیازها و مشکلات جسمی کودک توجه میکنند؛ مثل تغذیه، لباسهای گرم هنگام سرما، زمان خواب در ساعت مناسب. نیازهای روحی و احساسی اما بهدلیل اینکه دیده نمیشود، ممکن است حساسیت کمتری را از طرف والدین برانگیزد. نکته مهم دیگری که در مورد سلامت روان به فرهنگ جامعه ما برمیگردد، وجود نوعی هراس و ترس از قبول مشکلات روانی و مراجعه به روانکاو و روانپزشک است.
این درحالی است که سلامت روانی کودک باعث میشود تا بچهها تکنیکهای آرامش را بهخوبی یاد بگیرند و در آینده بتوانند استعدادها و مهارتهای ذاتی خود را در جهت پیشرفت اجتماعی بهکارگیرند. دکتر محمدعلی کنگرانی، روانپزشک که در این زمینه نظرات کارشناسی خود را با «شهروند» در میان گذاشته، معتقد است سالهاست که در بحث سلامت روان دیگر چیزی بهعنوان بیماری روانپزشکی نداشتن مطرح نیست؛ بلکه سلامت روان آن چیزی است که بهعنوان احساس آرامش و رضایتمندی از زندگی مطرح میشود.
یعنی سلامت روان به این مفهوم نیست که بچهای که افسرده و مضطرب نباشد، سالم است، بلکه بچهای که به اندازه کافی بازی کند و بهراحتی با همنوعان خود ارتباط برقرار کند، سالم است و متاسفانه در خانوادههایی که بهشدت درگیر مسائل اقتصادی و پول درآوردن هستند و وسواس موفقیت بچهشان در همه زمینهها اما نشان نمیدهد، آرامش، لذت و رضایتمندی به حلقه گمشده زندگی تبدیل شده است.
معمولا پدر و مادرها در رشد و تربیت کودک بیشتر بر رشد فیزیکی و سلامت جسم او توجه میکنند؛ مثلا تا بچه مریض نشود او را دکتر نمیبرند. با این حال سلامت روان شاید از سلامت جسم کودک مهمتر باشد. بهنظر شما اهمیت توجه به سلامت و آرامش روانی کودک در خانوادهها چقدر است؟
سلامت روان بهطورکلی ربطی به کودک و بزرگسال ندارد. سالهاست که طبق تعبیر سازمان بهداشت جهانی سلامت و انسان در کل در ابعاد مختلفی مورد بررسی قرار میگیرد. بر این اساس انسان دارای سه بعد است. بعد بیولوژیک یا زیستی، بعد اجتماعی و بعد روانی. به همین ترتیب انسان یک موجود biosocial است یعنی دارای بعد زیستی، روانی، اجتماعی است که جدیدا عدهای عنوان کردهاند که باید یک بعد معنوی یا spiritual به این سه بعد اضافه شود.
بهطورکلی در انسان باید سلامت جسمانی مثل سلامت قلب و عروق و مسائل کلیوی و گوارشی به همراه سلامت اجتماعی و سلامت روان مورد بررسی قرار گیرد. مهم این است که این سه زمینه کاملا بر هم تأثیر مستقیمی میگذارند. برای مثال امروزه بیماریهای قلبی بسیار شایع است که تحتتأثیر شرایط زندگی پرتنش ما قرار دارد و از طرفی میتوانند کاملا از افسردگی و اضطراب تأثیر بگیرند.
وقتی میخواهیم در مورد کودکان صحبت کنیم، قطعا این موضوع از اهمیت بیشتری برخوردار است چون بحث تربیت و شکلگیری شخصیت آن کودک مطرح است؛ کودکی که در خانوادهاش درگیریهای زیادی باشد و پدر و مادر مرتب درگیری لفظی داشته باشند، آرامش لازم را نخواهد داشت و ممکن است دچار افسردگی و اختلالات رفتاری مثل پرخاشگری شود و البته میتواند بهواسطه این مسائل مشکلات جسمانی هم پیدا کند یا اینکه مشکلات جسمانی که میتواند بر خانوادهها تأثیر بگذارد.
خیلی از بیماریهای جسمانی به علت هزینههای بسیار بار زیادی بر دوش خانوادهها تحمیل میکند و آرامش روانی خانواده را تحتتأثیر قرار میدهد. اگر بخواهیم جزییتر وارد شویم و به سوال شما در مورد اهمیت سلامت جسم و روان در خانوادهها بپردازیم، باید گفت ما کلا یک دسته اختلالاتی داریم که تحتعنوان somatoforms یا اختلالات جسمانیسازی شناخته میشود. یعنی زمانی که اختلالات روانپزشکی از یک حدی میگذرد، خودش را مثل یک اختلال جسمانی نشان میدهد؛ مثل سردرد یا معده درد.
نکته مهم در این میان این است که انسانها به صورت ناخودآگاه به مشکلات جسمانی توجه بیشتری نشان میدهند. اگر یک نفر سرطان بگیرد، همه عالم و آدم دغدغهشان درمان او میشود با اینکه سرطان قابل درمان است اما فردی که افسردگی دارد ممکن است تا آخر عمرش از زندگی با کیفیت خوب محروم باشد. مثال بارز در مورد افرادی است که جانباز دفاع مقدس هستند. از بین این افراد کسانی که معلولیتهای جسمی دارند، درجات بالایی دارند و از امکانات بهره میبرند.
اما کسانی که جانباز اعصاب و روان هستند با اینکه شرایط آنها به مراتب سخت است، کمتر به چشم میآیند. پس داستان این است که چیزی را که به چشم میبینیم بیشتر مورد توجه قرار میدهیم. ولی نکته جالب میزان از کار افتادگی و تاثیری است که معلولیت بر زندگی فرد میگذارد. اگر فردی پایش قطع شده باشد میتواند با پای مصنوعی به زندگیاش ادامه دهد ولی کسی که بیماری افسردگی و اضطرابی داشته باشد، کارایی و کیفیت زندگیاش کاملا کاهش پیدا میکند.
در بحث کیفیت زندگی تعریف جدیدی با عنوان میزان رضایتمندی از زندگی بهوجود میآید؛ اینکه ما چقدر از زندگیمان لذت میبریم؟ آیا یک معلولیت جسمی یا یک بیماری میتواند رضایت از زندگی را کاهش دهد و یک اختلال روانی مثل افسردگی یا اختلالات ارتباطی چقدر میتواند در عملکرد و کارایی زندگی فرد تأثیر بگذارد؟ حالا اگر خانوادهای را در نظر بگیریم که بیشتر مسائل جسمانی برایش مهم است و از طرفی این خانواده مشکلات اقتصادی بسیار زیادی دارد و تمام تلاشش این است که فرزندش از نظر علمی پیشرفت کند و فلان مدرسه و فلان کلاس آموزشی را بگذراند، این خواستهها کاملا بر روند زندگی پدر و مادرها تأثیر میگذارد؛ بهطوری که مدام زیر بار قرض میروند درحالیکه چیزی که لازمه یک زندگی مشترک است و آرامشی که در خانواده باید وجود داشته باشد را نادیده میگیرند.
از طرفی مشکلات جسمانی مثل عدم تحرک و افزایش وزن اتفاق میافتد. اختلالات جسمانیسازی که پیشتر اشاره کردم در جامعه ما به دلیل پدیده اجتماعی «انگ» هم روی میدهد. البته این پدیده در همه جای دنیا وجود دارد و در کشور ما خیلی بیشتر است. به تعبیر دقیقتر اختلالات روانپزشکی انگ بالایی دارند مثلا اگر خانوادهای بگوید بچه من سرطان دارد همه نسبت به او دلسوزی و محبت میکنند و اما اگر بگوید بچه من افسردگی یا وسواس دارد،گویی دیگران میخواهند انگی به او بچسبانند و به نوعی او را زیر سوال ببرند.
پس تا میتوانند از ابراز مشکلات روانی فرار میکنند؛ بهویژه این مقاومت در میان آقایان بیشتر از خانمهاست؛ اینکه میگویند کودکم نباید دکتر روانپزشک برود یا نباید قرص مصرف کند. مادرها در این زمینه فعالتر هستند و کودکان را برای درمانهای روانکاری و مشاورهای میآورند. پدرها اما به دلیل مسائل و درگیریهای اقتصادی بیشتر وقت خود را خارج از خانه میگذرانند و محبت و زمانی که لازم است را برای بچه اختصاص نمیدهند و از طرفی خودشان هم بهشدت با درمان مشکلات روانی کودک مقابله میکنند.
علاوه بر همه این مسائل فشاری که روی بچهها وارد میشود هم عاملی مضاعف بر ایجاد اختلالات روانی است. خانوادهها اغلب میخواهند بچهشان به هر قیمتی موفق باشد، حتما نمرات خوبی بگیرد، حتما در کلاسهای فوق برنامه شرکت کند و سری بین سرها داشته باشد.
اینها پدر و مادرهای وسواسی برای موفقیت کودک هستند و خودشان نمیدانند چه فشاری بر کودک وارد میکنند. زمانی که بچه نمیتواند آن کارها را انجام دهد نتیجه این میشود که تحت فشار از سوی خانواده قرار میگیرد که ما این همه برایت هزینه کردیم و تو نمیتوانی از پس این کارها برآیی. متاسفانه ما در همه خانوادهها میبینیم که الگوی ثابتشان پدری است که از صبح تا شب کار میکند و زمانی برای بچهها نمیگذارد؛ مادری که یا شاغل است یا خانهدار معمولا ویژگیهای وسواسی دارد و فارغ از تواناییهای بچه، او را مجبور میکنند همه نوع کلاسی برود و به نوعی پدر و مادرها میخواهند همه کمبودهای زندگی گذشتهشان را برای کودکشان جبران کنند.
سلامت روان بهطور کلی چه مفهومی دارد؟ آیا صرفا اینکه خانواده یا کودکی از مشکلات روانی مثل اضطراب و پرخاشگری رنج نبرد، سلامتی روان را تضمین میکند؟
الان سالهاست که در بحث سلامت روان دیگر چیزی بهعنوان بیماری روانپزشکی نداشتن مطرح نیست؛ بلکه سلامت روان آن چیزی است که بهعنوان احساس آرامش و رضایتمندی از زندگی مطرح میشود؛ یعنی سلامت روان به این مفهوم نیست که بچهای که افسرده و مضطرب نباشد، سالم است. بلکه بچهای که به اندازه کافی بازی کند و به راحتی با همنوعان خود ارتباط برقرار کند، سالم است.
خوشبختانه مهدهای کودک در سالهای اخیر فهمیدهاند که بحث آموزشهای مختلف تا مدتها اغراق و افراط کردهاند و نقش بازی و شکوفایی توانمندی و استعدادهای کودک در برنامههایشان پررنگتر شده است درحالیکه در دورههای پیش رقابت دورههای آموزشی زبان انگلیسی و فرانسه و سازهای مختلف بیشتر بین مهدها دیده میشد که تا حدودی تعدیل شده است. خوشبختانه در این مسائل تعادلهایی درحال شکلگیری است و خانوادهها هم تمایل دارند بچههایشان را مهدهایی بگذارند که بیشتر بر پایه بازی با کودک میچرخد.
با این حال الگویی که اشاره کردم هنوز در بسیاری از خانوادههای ایرانی دیده میشود؛ حتی برای موسیقی و ورزش هم از طرف پدرومادرها اجبار بر روی بچهها وجود دارد؛ مثلا چون ساز ارگ و ورزش اسکی در جامعه مقبولتر است، بدون در نظر گرفتن تواناییها و علایق بچه او را مجبور میکنند در این کلاسهای ویژه شرکت کند. بهطوری که همه اینها دستبهدست هم میدهند تا مراجعان ما همه ناراضی باشند؛ پدر ناراضی، مادر ناراضی و بچه هم ناراضی. وقتی هر سهضلع احساس نارضایتی کنند، کل خانواده احساس شکست میکند.
آینده کودکی که در این فضا رشد میکند و به اجبار والدین کلاسهای مختلفی میرود بدون اینکه بفهمد دقیقا به چه چیزی علاقه دارد، چگونه پیشبینی میشود؟
این روند همچنان در اکثر خانوادهها ادامه پیدا میکند. نتیجه این میشود که وقتی بچه میخواهد وارد دانشگاه شود، رشتهای میخواند که فقط از سر شکم سیری و اجبار والدین است و یک فارغالتحصیل بیکار تحویل جامعه میدهیم. همین بچه پدر و مادر بعدی جامعه ما است و این چرخه تکرار میشود و آنچیزی که در این میان مغفول میماند لذت، شادی و احساس آرامشی است که باید خانواده در کنار هم داشته باشند. میبینیم که اغلب خانوادهها هنوز در حسرت چیزهایی در گذشته هستند و مدام میگویند قدیم چطور بود؛ در حالیکه امروزشان را با این وسواسها و درگیریهای روزمرگی از دست میدهند.
فضای مجازی و وسایل بازی الکترونیکی که جزو جدانشدنی زندگیهای مدرن است را میتوان نوعی تهدید برای سلامت روان کودک تلقی کرد؟ چراکه میبینیم همین خانوادههایی که زمانی برای بازی با بچه اختصاص نمیدهند، یک تبلت و موبایل در اختیار کودک قرار میدهند تا سرگرم شود.
من کسی هستم که کلا با تکنولوژی و همه وسایل جدید ارتباطی موافق هستم؛ به شرطی که از آنها استفاده درست شود. خودم علاقهمند به بازیهای کامپیوتری هستم و فکر میکنم بازیهای کامپیوتری برای بچهها لازم است. مشکل ما با پدر و مادرهایی است که به قول معروف یک جاهایی از در دروازه رد نمیشوند و یک جاهایی از ته سوزن هم رد میشوند؛ یعنی از یک طرف برای موفقیت فرزندشان خودشان را همه جوره فدا میکنند و از طرف دیگر برای اینکه بچهشان را آرام یا سرگرم کنند، دست به سادهترین کارها میزنند.
پدر و مادرهایی در زمینهای افراط میکنند و وقتی از آنها میپرسیم چرا با بچه بازی نمیکنی؟ جواب میدهند دیگر جان و حالی برایم نمیماند. همین افراط و تفریط دارد جامعه ما را خراب میکند. ما به پدر و مادرها میگوییم گوشی برای بچه در این سن مناسب نیست، دسترسی به اینترنت برای بچه مناسب نیست. اما آنها بدترین چیزها را برای بچه فراهم میکنند و وقتی در گرداب پیامدهای آن گیر میکنند، تنها راهی که برایشان میماند تنبیههای شدید رفتاری و فیزیکی است که حالا بتوانند آن وسیله و استفاده از آن را کنترل کنند. عملا اتفاقی که میافتد این است که شاهد به هم خوردن رابطه پدر و مادر و فرزند میشود.
آنچیزی که ما از ابتدا به پدر و مادرها تأکید میکنیم بحث قانونمندی است؛ یعنی اینکه بچه از همان ابتدا بفهمد که در خانه حرف، حرف پدرومادر است و هر چیزی که بزرگترها میگویند. شنیدن اصطلاحاتی مثل اینکه اگر این را برای بچهام نخرم عقدهای میشود، خیلی سادهلوحانه است. بسیاری از امکانات مجازی و شبکههای اجتماعی مناسب سن بچهها نیست ولی غیر از پدر و مادر کسی آنها را در اختیار کودک قرار نمیدهد. بازیهای کامپیوتری همهجای دنیا وجود دارد؛ اما همه جا مناسب سن افراد تعریف شده؛ مثلا تبلتهای kid mode که فقط بازیها و اپلیکیشنهای مناسب کودک را دارد و اصلا قابلیت دسترسی به شبکه را ندارد.
مساله این است که ما دقت کنیم که خیلی چیزها را لازم نیست خودمان اختراع کنیم و یک سری اصول تکنولوژی و فناوری که از خارج برای ما آمده است، راهحل استفاده درستشان را هم خودشان دادهاند. مثل کدگذاریهای محدودکننده که به کودک اجازه نمیدهد وارد برنامههای نادرست شود. آنچه باعث درخودماندگی بچهها میشود و ارتباطات انسانی بچهها را کمتر میکند و باعث بروز مشکلات رفتاری مثل پرخاشگری میشود، بازی و تکنولوژیهایی است که مناسب سن کودک نیست.
همانطور که گفتم مهم استفاده درست از هر وسیلهای است. وقتی بچه ٥ ساله ما آیفون دارد و اینترنت پرسرعت هم در خانه هست و بچه به آن دسترسی دارد نباید توقع داشته باشیم که این بچه در آینده درسخوان شود و ارتباطات اجتماعی مناسبی در آینده داشته باشد؛ مهم سنگ بنای اولیه است که اشتباه گذاشته میشود و این بنا تا ثریا کج میرود.
اصول اولیه در همهجای دنیا بر مبنای سختگیری و قانونمندی است اما بدون تحقیر و تنبیه و توهین. خوشبختانه ما مبنا را از یک خانواده مردسالار قدیم شروع کردیم و رسیدهایم به خانوادهای که فرزندسالاری و بعدش هم مادرسالاری است. متاسفانه پدرها از همه بیشتر به حاشیه رانده شدهاند که آن هم تقصیر خودشان است و بعد هم مادرها. نهایتا هم درگیری پدر و مادر است در اینکه تو بچه را تربیت کردی.
پدر میگوید تو بالاسر بچه بودی و مادر هم میگوید بچه پدر میخواهد. تو از صبح تا شب دنبال پول بودی. این سیستم به قدری تکراری و قابل پیشبینی است که بعضی وقتها تعجب میکنیم چون میبینیم که خانوادهها در این دام تکراری میافتند و برای آزادشدن از دامها هیچ کاری نمیکنند. علت هم این است که رهایی از این سیستم تکراری نیازمند قوانین و سختگیری است و چون در جامعه افراد از هم تأثیر میگیرند با یک نفر نمیتوان مشکلی را حل کرد.
به عقیده من جامعه ما به یک حد انفجاری رسیده است که عد از آن دارد آرامآرام مرحله گذار را رد میکند، این وسط عده زیادی از خانوادهها فدا میشوند. الان کمکم آن تبوتاب دارد افت میکند و خانوادهها در حال دریافتن واقعیتهای زندگی هستند. در این میان یک سری سوءاستفادههایی مثل موسسات پرورش استعدادهای درخشان کودکان هم وجود دارد. ولی خانوادهها تا حدودی به اهمیت اینکه هر چیزی باید مناسب با سن و شرایط فیزیکی و تواناییها و مهارتهای کودک باشد، پی میبرند.
آموزش مهمترین راهحل این زمینه است. صداوسیما که رسما در آموزش تعطیل است. شبکههای اجتماعی بیشتر آموزشهای اغراق شده و غلط دارد و در این بین پیداکردن آموزش صحیح مثل کتاب مناسب یا مشاوری که راهکار یا علمی را آموزش دهد، مهم است. علاوه بر اینها انجام دادن این راهکارها نیز خیلی سخت است. واقعا آنچه میبینم این است که همه پدرومادرها یکصدا میگویند میخواهیم بچهای را تربیت کنیم که مستقل باشد و اعتمادبهنفس بالایی داشته باشد؛ ولی روشهای تربیتی عملا آنها را به سمتوسویی میبرد که کاملا وابسته و با اعتمادبهنفس پایین است؛ یعنی با سرویسهای بیش از حدی که میدهند دقیقا خلاف آنچه به زبان میآورند، بچه خود را تربیت میکنند. این چیزی است که خود پدرومادر باید به آن برسند و چارهای بیندیشند.