چنان عاشقم
چنان عاشقم، عاشق!
که خود را نمیبینم
ز آیینه میپرسم:
«کجا رفته سیمینم؟»
کجا رفته چشمانش؟
سخن گو، سیهمژگان
که هر شب کتابی را
بخواند به بالینم
کجا رفته لبهایش
که گوید به لبهایت:
«ز من هرچه میخواهی
طلب کن که شیرینم.»
طبیبم چرا گوید:
«تحمل بهدوری کن!»
«تحمل» ـ بگو با او ـ
نشاید به آئینم
سبکروح و نازکدل،
چو من بیشکیبی را
تحمل چرا باید؟
نه سنگم، نه سنگینم
هزار آرزویم را،
به یک خط چنین گویم:
«خوشا هر هزارش را
که با دوست بنشینم.»
چهگفتم، چهمیگویم؟
گذشتهست ایّامم
جوانی نشد ممکن،
به پیریست تمکینم
مرا عشق و دلداری،
بههنجار کی آید
که شرم است از آنم،
که بیم است از اینم
ولی پیش آیینه،
سخن فاش میگویم
که همراز و محرم،
اوست ز ایام دیرینم
مرا گوید آیینه،
که ای تا ابد عاشق
چهمیپرسیازسیمین،
که هیچش نمیبینم