قمریها همه مرده بودند. آقای اخوان هم توی کوچه بود. یک پنکه دستش گرفته بود و داشت میرفت. یک آقایی هم آمد و به مامان فریبرز گفت «زری خونهات خراب شد» مامان بزرگ دوباره گریه کرد.
حس اینکه بخشی از خاطره هایش مثل تکه ای بریده شده از نوار کاست گم و گور شده آزارش می داد. کاش می شد روی غم های قدیمی چیزهای شاد تازه ضیط کرد. این جمله را بارها به همه گفته بود.
موضوعات داغ