عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت مرا به شهر اندوه برد! بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
نزار قبانی
*************************************
به موهای تو مؤمنم
و به چَشم های تو!
و مرا به همین جرم
كافرم خواندند!
بگذار بخوانند
بالاتر از سیاهی كه دیگر رنگی نیست ...
احمد امیرخلیلى
*************************************
بوسیدمش
بی بهانه
سیب گونه هایش
رسید...
آنروز
هیچ نخوردم
نگران بودم
مبادا بوی گندم
طعم لب هایش را ببرد ...
محمد شیرین زاده
*************************************
بیمارِ خنده های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تَر بتاب ...
فریدون مشیری
*************************************
سفر
مرا از تو به هیچ كجا نمى برد
پشت سرم آب نریز ...
رضا كاظمى
*************************************
کار خیلی آسانی است
که انسان وارد زندگی کسی بشود،
آن را به هم بریزد ..
و با یک بال زدن پرواز کند ...
ژان پل سارتر
*************************************
گاهی سکوت میکنی ..
چون اینقدر رنجیدی
که نمیخوای حرف بزنی ...
اوریانا فالاچی
*************************************
آدمها بالاخره یک روزی یک جایی،
در یک لحظه تمام میشوند ..
نه که بمیرند .. نه!
جوهر احساسشان تمام می شود ...
ناظم حکمت
*************************************
باید بروم
به جایی دور تر از دورِ نبودنت
جایی که با هر صدایی
سر برنگردانم
به پیدا کردنت
جایی
دور تر از دورِ تو
همین
کنج
دلتنگی ...
امیرمحمد مصطفی زاده
*************************************
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریادکن ...
احمد شاملو