کوچه های بارانی یک روز پاییزی را قدم های زنی تنها، با دختربچه کوچکش طی می کرد. پارک خوب است اما در این باران، همه صندلی هایش خیس است، چندین بار تا سرکوچه رفت و برگشت، با خودش نجوا می کرد، چه کنم، بعد از طلاق، تنها برادرم مرا، از اینکه حضانت دخترم را به عهده گرفته ام از خانه بیرون کرد.
موضوعات داغ