چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو..صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد.روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی, موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت.
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد.
الو ... الو... سلام. کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟
گفته اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد.
توی كشوری یه پادشاهی زندگی میكرد كه خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن ها در میان زوج های جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم.