یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی کنید؟
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
امروز ظهر شیطان را دیدم! نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی داشت گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است، سنگینی خاص خودش را داردو نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد، بدون آن که احساس کنی، تنت را می سوزاند.
پیرمرد سالخورده و متمولی در بستر بیماری افتاد. روزی تک فرزند پسر خود را بر بالینش خواست و به او گفت: دیگر عمر زیادی از من باقی نمانده است. من میخواهم علاوه بر تمام دارایی و ثروتم، تنها دوست خود را برای تو به یادگار گذارم.
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد.