سارا قاسمی چهارشنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۶:۰۰

توی كشوری یه پادشاهی زندگی میكرد كه خیلی مغرور ولی عاقل بود.

یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.

شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟

چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟

فردی كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه می خواهید روی آن بنویسید.

شاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟

همه وزیران را صدا زد و گفت.

وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی كه بلد هستید بگویید.

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند.

ولی شاه از هیچكدام خوشش نیامد.

دستور داد كه بروند عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاوند.

وزیران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند.

شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هر كسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت.

هر كسی یه چیزی گفت.

باز هم شاه خوشش نیامد.

تا اینكه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.

گفتند تو با شاه چه كاری داری؟

پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام.

همه خندیدند و گفتند تو و جمله، ای پیر مرد تو داری میمیری تو را چه به جمله.

خلاصه پیر مرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد دربار شود.

شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟

پیر مرد گفت.

جمله من این است.

"هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست".

شاه به فكر رفت و خیلی از این جمله استقبال كردو جایزه را به پیر مرد داد پیر مرد در حال رفتن گفت.

دیدی كه هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست.

شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟

تو سر من كلاه گذاشتی.

پیر مرد گفت نه پسرم.

به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.

پس از این حرف پیر مرد رفت.

شاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان را دارد.

دستور داد آن را روی انگشترش حك كنند.

از آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش میآمد میگفت:

هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست.

تا جائی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفند و آن را می گفتند كه هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست.

یه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود.

كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كرد.

شاه ناراحت شد و درد مند.

وزیرش به او گفت.

هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست.

شاه عصبانی شد و گفت:

انگشت من قطع شده تو می گوئی كه به نفع ما شده.

به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند.

چند روزی گذشت.

یك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد.

تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله كردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند.

شاه را بستند و او را لخت كردند.

این قبیله یك سنتی داشتند كه باید فردی كه خورده میشود تمام بدنش سالم باشد.

ولی پادشاه دو تا انگشت نداشت.

پس او را ول كردند تا برود.

شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزیر را از زندان در آورند.

وزیر آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داری؟

شاه به وزیر خندید و گفت:

این جمله ای كه گفتی هر اتفاقی می افتد به نفع ماست درست بود.

من نجات پیدا كردم و این به نفع من شد.

ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است.

شاه این راگفت و او را مسخره كرد.

وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد.

شاه گفت چطور؟

وزیر گفت شما هر كجا كه میرفتید من را هم با خود میبردید.

ولی آنجا من نبودم.

اگر می بودم آنها مرا میخوردند.

پس به نفع من هم بوده است.

وزیر این را گفت و رفت.



شارژ سریع موبایل