زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.
به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند
صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم
مغازه دار گفت نسیه نمی دهد!
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت:
ببین این خانم چه می خواهد؟ خرید این خانم با من.
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت: اینجاست.
مغازه دار با طعنه گفت: لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت.
خواربارفروش باورش نمی شد، مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواربار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود "ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن"
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است؟