رمانهای رابینسون، نه تنها مورد اسقبال قرار گرفتهاند بلکه اولین رمانش، خانهداری که در سال 1981 به چاپ رسید در فهرست نهایی جایزه پولیتزر قرار گرفت؛ 24 سال بعد دومین رمانش، گیلیاد برنده جایزه پولیتزر شد و سومین رمان او، خانه جایزه اورنج 2009 را برایش به ارمغان آورد.
داستان عمیق و پیچیده همه این کتابها مربوط به دهه 1950 و در مورد ایمان، خانواده، تنهایی و پیری است.داستانهای گیلیاد و خانه هر دو در شهر خیالی گیلیاد در آیووا اتفاق میافتند و شخصیتهای هر دو داستان یکی هستند ولی داستانها از هم مجزا و مستقلاند. میتوان گفت این دو کتاب در یک راستا هستند، نه به دنبال هم. گیلیاد شرح مفصل خاطرات کشیش 77 ساله، جان ایمز است که به دلیل بیماری،آخرین روزهای عمرش را سپری میکند. او خاطراتش را برای پسر هفت سالهاش مینویسد که هرگز بزرگ شدنش را نخواهد دید.
خانه، در مورد به خانه برگشتن جک، پسر ناخلف کشیش رابرت بوتون، دوست سالیان سال جان ایمز است. حالا رابینسون یک بار دیگر به رمان گیلیادش برمیگردد، آن هم با نوشتن رمان لیلا که همسر دوم و جوان جان ایمز است؛ زنی فقیر، کمسواد با گذشتهای ناخوشایند که ایمز پیر در کنار او از تنهایی رهایی مییابد.با این که بسیاری- از جمله باراک اوباما- رابینسون را در میان همعصران خود یکی از نویسندههای پیشرو به شمار میآورند اما او آثار زیادی ندارد. در طول 33 سال،لیلا چهارمین رمانش محسوب میشود.
او لبخند معناداری میزند و میگوید: «من از وقتم استفاده کردهام. نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما واقعاً دلم نمیخواهد کتابهای بدی بنویسم. ترجیح میدهم کم سر و صدا اما خوش سلیقه باشم.»در خلال این سالها او مشغول تدریس نگارش خلاق و نوشتن مقالات سیاسی و فلسفی در دانشگاه آیووا بوده است.رابینسون میگوید نمیتواند به زور رمان بنویسد، رمان باید خودش به سراغ او بیاید. مریلین با این که به دلیل مشغولیت بسیار، بیشتر مصاحبهها را رد می کند اما من به خانه تابستانیاش آمدهام و با دیدن منظره دریاچه و گرمی و بی پیرایگی او اضطرابم را فراموش کردم.روی میزش یک نسخه انجیل، یک سری دست نوشته و یک لپ تاپ قرار دارد. میگوید: «موقع نوشته رمان خانه هم با دست مینوشتم هم با کامپیوتر. اما لیلا فقط بچه کامپیوتری است!»
رابینسون را عموماً نویسندهای مذهبی میپندارند اما خود این را رد میکند. «هر چیزی که با اشتیاق و دقت نوشته شود، فارغ از آن که نویسنده بخواهد یا نخواهد، می تواند با هر تعریفی از مذهب جور درآید.»در کتاب خانه و گیلیاد، ایمز و بوتون و جک در مورد سرنوشت از پیش تعیین شده ( تقدیر) بحث میکنند، موضوعی که چندان در رمانهای مدرن به آن نمیپردازند. رابینسون با خنده میگوید: «نه، من از همه ابزار کمک میگیرم.» «موضوع تقدیر در خداشناسی مسیحی تقریباً جهانی است و این باور که تقدیر به سنن خاصی مربوط میشود، حاصل ستیز و مجادلهای مشخص است.»
رابینسون چنان فصیح و شیوا مینویسد که به نظر میآید عبارات وزینی را که به کار میبرد بدون هیچ بازنگری از ذهنش جاری میشوند. تعجب نمیکنم وقتی میشنوم که کارهایش را چندان بازنویسی نمیکند. «مباحث قدیمی مدام سختتر میشوند، طوری که باعث میشود نا به هنجار به نظر بیایند. آن وقت آموزههایشان انعطافناپذیدتر میشوند و از گفتن نمیدانیم ابا دارند هر چند که این پاسخ بسیار هوشمندانه است.»
رابینسون پر از شور و احساس و بدون تعصب از پایههای بنیادین مسیحیت در مورد بردباری، محبت و بخشش طرفداری میکند و با محافظهگرایان تندروی مسیحی در آمریکا مخالفت میکند.«در انجیل مسائل پیچیده زیاد است اما مسائل ساده هم کم نیستند. من گرسنه بودم و تو مرا غذا دادی، من برهنه بودم و تو مرا لباس پوشاندی.این جریانات سختگیرانه بسیار آزاردهنده هستند و من آنها را درک نمیکنم.»همچنین از وارد شدن به بحث سادهانگارانه مذهب در برابر علم سرباز میزند. گاهی برای سرگرمی مطالبی در مورد کیهانشناسی و فیزیک کوآنتوم میخواند.رابینسون در سندپوینت آیداهو بزرگ شده است. پدرش در کار تجارت الوار بود. خانوادهاش با این که چندان مذهبی نبود اما به گفته خودش، در مورد آنچه بر زبان میآمد بسیار تعصب داشت. «اگر دلزده بودی یا حرفی زننده میزدی یا ناشکری میکردی فوراً به تو تذکر میدادند.»« فکر میکنم کودکیام به من یاد داد که نسبت به زبان، آگاهانه رفتار کنم. پیش از آن که هیچ بینشی در مورد نویسندگان حرفهای داشته باشم به نوشتن علاقهمند بودم. فقط برای لذت بردن مینوشتم. این شعرهای کوچک نازیبا که فراوان گفتهام حاصل آن است.»
وقتی به کالج پمبروک، کالج زنان در دانشگاه براون رود آیلند می رفت کلیسا رفتن را آغاز کرد. با اینکه کلاسهای دانشگاه مختلط بود اما به زنان جوان «مهارتهای زندگی» را مانند زمان مدرسه یاد میدادند. «چطور چمدانت را در طبقه مخصوص در کابین قطار بگذاری، چطور وقتی یک دستت پر است، پالتو و چمدانت را با هم در دست دیگرت بگیری، نمک و فلفل را از هم جدا نکنی.»با این که رابینسون، آن آدم جدی و خشکی نیست که من از مصاحبه با او واهمه داشتم– و خیلی هم راحت می خندد و متواضع، صمیمی و شوخ طبع است- اما بدون تردید از هوشی برخوردار است که انسان یکه میخورد. بعد از کالج براون، به دانشگاه واشنگتن در سیاتل می رود و دکترایش را در مورد هنری ششم، قسمت دوم (نمایشنامهای اثر شکسپیر) می گیرد زیرا فکر میکند بسیاری از دانشجویان آن دوره تعبیر اشتباهی از شکسپیر داشتهاند. «من مثل همیشه نظر مخالف داشتم!»
رابینسون که با داشتن دو پسر از همسرش جدا شده و تنها زندگی می کند چندان مایل نیست در مورد زندگی خصوصیاش حرف بزند، فقط میگوید همسرش دانشگاهی بوده است. اواخر دوره تاچر، مریلین رابینسون یک سالی را در دانشگاه کنت درس داد و همین باعث شد برای نوشتن مشهورترین مقاله دنبالهدارش یعنی سرزمین مادری: بریتانیا، دولتی که مسئول رفاه همگانی و آلودگی هستهای است، انگیزه پیدا کند. این مقاله که در سال 1989 به چاپ رسیده است، از صنعت مبتنی بر نیروی هستهای بریتانیا و ریختن زبالههای سمی در اطراف سلافیلد انتقاد می کند. این مقاله نه تنها باعث شد دولت بریتانیا دست به کار شود بلکه صلح سبز، سازمان وابسته به محیط زیست جهانی را که رابینسون ادعا کرده بود در این مورد ناکارآمد بوده است به چالش کشید. صلح سبز از او به دلیل افترا شکایت کرد. رابینسون از تغییر دادن بخشهای مقاله سر باز زد و نتیجه این شد که کتاب هرگز در بریتانیا به چاپ نرسید.
البته فقط صنعت هستهای بریتانیا نبود که او را وحشتزده کرد بلکه رابینسون همچنین به فقدان استقلال محلی چه از نظر سیاسی و چه اقتصادی اعتراض کرد. او معتقد بود چنین کمبودی مانع مقاومت سازماندهی شده در برابر وضعیت سلافیلد می شود. «وقتی آنجا بودم متوجه ساختار طبقاتی آشکار و ملموسی شدم که به نوعی هولناک بود. کافی است پنج دقیقه آن جا باشید آن وقت میفهمید که انسانهای باهوش زیادی در شرایطی گیر افتادهاند که اصلاً شایستهشان نیست.»تعداد زیادی از دانشجویان مریلین رابینسون در آیووا مهاجر یا فرزندان مهاجرین هستند. «آنها اغلب از مناطق جنگزده یا مناطق فقیر یا خدا میداند از کجاها میآیند. تنها چیزی که نیاز دارند کمی روشنایی است و داشتن فرصتی هر چند اندک. آن وقت ناگهان کاری میکنند که از ارزش والایی در دنیا برخوردار است. آیا باید به این گیاهان آب بدهیم یا بگذاریم پژمرده شوند؟»
دو دهه پیش، وقتی پسرانش نوجوان بودند سمت تدریس در دانشگاه آیووا را پذیرفت و از آن موقع در آنجا زندگی میکند.آیا او هیچ وقت کار را تعطیل میکند؟ «نمی توانم زیر بار تعطیل کردن کار بروم.» او با وحشت فریاد میزند و میگوید: «آن صحنه از رمان جورج اورول یادتان میآید که موش یا چیزی شبیه آن آمده بود؟» اشاره او به اتاق 101 در رمان 1984 است. «اگر دست از کار بکشم گویی همان صحنه را دیدهام!»از او میپرسم آیا جوایز برایش مهماند و رابینسون با غرور به جایزه پولیتزرش که روی لبه چوبی پنجره گذاشته اشاره میکند؛مدال کوچک اما سنگینی که به قول او وقتی نور آفتاب به آن می خورد رنگین کمانی در اتاق میپراکند.« البته که برایم مهماند، به نوعی به آدم اعتماد به نفس میدهند. اما گاهی از خودتان میپرسید این اعتماد به نفس تا چه حد در خور شماست. دنیای ادبیات روی بسیار خوشی به من نشان داده است اما در عین حال آن قدر تاریخ ادبیات میدانم که بفهمم این استقبال لزوماً به این معنا نیست که تو در دنیا کار مهمی انجام دادهای.»
به نظر میرسد تمام شهرت و جوایز دنیا نمیتواند شک ذاتی او به نویسندگی خودش را از بین ببرد. «باید یادتان باشد هیچ بعید نیست که بهترین رمان آمریکایی قرن بیست و یکم هماکنون در جعبه کفشی در گوشه کمد کسی باشد و تا 50 سال دیگر کشف نشود.»رابینسون علاوه بر رمان، به ادبیات غیر داستانی نیز پرداخته و کتابهای بسیاری در این حوزه منتشر کرده که «سرزمین مادری»، «زمانی که بچه بودم کتاب میخواندم» و «مرگ آدام» از جمله آنهاست.