خدیجه امامی جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۰

من‌ از نوشتن‌ مي‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زيبايي‌ و هنر نزديك‌ مي‌شوم‌. 

 

.....من مسلمانم.

قبله ام يک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.

در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.

سنگ از پشت نمازم پيداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتي مي خوانم

که اذانش را باد ، گفته سر گلدسته سرو.

من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،

پي "قد قامت" موج....

 

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

 

نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود...

 

کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت  میان دو دیدار قسمت کنیم.

 

به باغ همسفران

صدا کن مرا

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید...

 

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

 

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

 

خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.

 

ماه بالای سر آبادی است

اهل ابادی در خواب است

باغ همسایه چراغش روشن,

من چراغم خاموش.

یاد من باشد تنها هستم.

ماه بالای سر تنهایی است.

 

شب بود و چراغك بود.

شيطان ، تنها، تك بود.

باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.

بويي نه براه.

ناگاه

آيينه رود، نقش غمي بنمود: شيطان لب آب.

خاك سايه در خواب.

زمزمه اي مي مرد.بادي مي رفت، رازي مي برد

 

سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ

وکف دست زمین

گوهر ناپیدائی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید...

 

آب را گل نکنیم

در فرودست انگار کفتری می خورد آب

یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید

یا در آبادی کوزه ای پر می گردد

آب را گل نکنیم

شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی

دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمده لب رود ....

 

مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست ...

 

باز آمدم از چشمه خواب کوزه تر در دستم

مرغانی می خوانند نیلوفر وا میشد کوزه تر بشکستم

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم...

 

آری ما غنچه یک خوابیم

غنچه خواب ؟ ایا می شکفیم ؟

یک روزی بی جنبش برگ

اینجا ؟

نی در دره مرگ

تاریکی تنهایی

نی خلوت زیبایی

به تماشا چه کسی می اید چه کسی ما را می بوید

...

و به بادی پرپر ...؟

...

و فرودی دیگر ؟

 

صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست

خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب

این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟ انبوه زمان چیست ؟

این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد ....

 

تهی بود نسیمی

سیاهی بود و ستاره ای

هستی بود و زمزمه ای

لب بود و نیایشی

من بود و تویی

نماز و محرابی

 

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

 

و ....

 

وای این شب چه قدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

 

 دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟...

                   

زندگی یعنی: یک سار پرید.

از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید...

 

روزی خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد

در رگها، نور خواهم ریخت

و صدا خواهم در داد:ای سبد هایتان پر خواب

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید

خواهم آمد، گل سرخی به گدا خواهم داد .....

 

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می آرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک

روی شن ها هم

نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپۀ معراج شقایق رفتند

پشت هیچسان، چتر خواهش بازاست

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی

سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است

به سراغ من اگر می آیید

نرم وآهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من

 

چیز ها دیدم در روی زمین : کودکی دیدم، ماه را بو می کرد

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پر پر میزد

نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت ....

 

 ...و خدايي که در اين نزديکي است:

لاي اين شب بوها، پاي آن کاج بلند.

روي آگاهي آب، روي قانون گياه ...

 

زندگي رسم خوشايندي است.

زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،

پرشي دارد اندازه عشق.

زندگي چيزي نيست ، که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.

.......

زندگي "مجذور" آينه است.

زندگي گل به "توان" ابديت،

زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،

زندگي "هندسه" ساده و يکسان نفسهاست....



شارژ سریع موبایل