امین شجاعی سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۰

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی

هر چه برگم بود و بارم بود

هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود

هر چه یاد و یادگارم بود

ریخته ست

چون درختی در زمستانم

بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود

دیگر اكنون هیچ مرغ پیر یا كوری

در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟

دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش

با امید روزهای سبز آینده

خواهدم این سوی و آن سو خست؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم

ریخته دیری ست

هر چه بودم یاد و بودم برگ

یاد با نرمك نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن

برگ چونان صخره ی كری نلرزیدن

یاد رنج از دستهای منتظر بردن

برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن

ای بهار همچنان تا جاودان در راه

همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر

هرگز و هرگز

بربیابان غریب من

منگر و منگر

سایه ی نمناك و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر

بیم دارم كز نسیم ساحر ابریشمین تو

تكمه ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشك و كبود من

همچنان بگذار

تا درود دردناك اندهان ماند سرود من



شارژ سریع موبایل