«ژوزه [خوزه] دو سوسا ساراماگو» در ۱۶ نوامبر سال ۱۹۲۲ میلادی در روستای کوچک «آزینهاگا» (Azinhaga) در صد کیلومتری شمال شرق لیسبون، مرکز کشور پرتغال، به دنیا آمد. آزینگها در ساحل رودخانه «آلموندا» قرار دارد. «ساراماگو» نام علفی وحشی است که در آن دوران، خوراک فقیران بوده است.
خانواده ژوزه ساراماگو کشاورزانی بدون زمین بودند. پدر ژوزه در جنگ جهانی اول، سرباز رسته توپخانه در کشور فرانسه بود. او در سال ۱۹۲۴ میلادی تصمیم گرفت تا برای گشایشی در معیشت خانواده خود، کشاورزی را رها کند و با خانواده اش به پایتخت مهاجرت کند. پدر ژوزه در آنجا پلیس شد. چرا که تنها شغلی بود که به سوادی بیش از خواندن و نوشتن و دانستن کمی ریاضیات نیاز نداشت. چند ماه بعد از استقرار در لیسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنیا رفت. شرایط زندگی خانواده پدری ژوزه پس از مهاجرت کمی بهتر شد اما هیچ گاه کاملا خوب نشد. ژوزه زمان بسیاری از دوران کودکی و نوجوانی خود را با والدین مادرش در روستا سپری کرد.
ساراماگو در دوران دبستان، دانش آموز خوبی بود. او در کلاس دوم بدون هیچ اشتباهی مینوشت و موفق شد سال سوم و چهارم را در یک سال بگذراند. پس از این دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطه ای رفت که در آن دستور زبان تدریس میشد. نمرات ژوزه در سال اول عالی بود. در سال دوم، هرچند که نمرات وی به خوبی سال اول نبود اما از نظر شخصیتی، دانشآموزی مورد علاقه دبیران و دیگر دانش آموزان بود. به گونه ای که در ۱۲ سالگی به عنوان خزانه دار اتحادیه دانش آموزان انتخاب شد.
در همان زمان، پدر و مادر وی به این نتیجه رسیدند که به خاطر کمبود منابع مالی، توانایی تامین هزینه ادامه تحصیل ژوزه را ندارند. تنها گزینه جایگزین برای ادامه تحصیل او، فرستادنش به مدرسه فنی بود. ژوزه پنج سال در آنجا درس آموخت تا مکانیک شود. اما از قضای روزگار، در آن دوره، با اینکه مواد درسی کاملا فنی بودند اما یک موضوع ادبی، یعنی زبان فرانسه را هم شامل میشدند.
ژوزه ۱۳ یا ۱۴ ساله بود که بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسباب کشی کنند. خانهای که بسیار کوچک بود و خانوادههای دیگری نیز در آن زندگی میکردند. چون ژوزه ساراماگو در خانه کتابی نداشت (تازه وقتی نوزده سالش بود توانست با پولی که از یک دوست قرض گرفته بود، کتابی را برای خودش بخرد) تنها چیزی که پنجره لذت خواندن ادبیات را به روی او میگشود، کتابهای متن زبان پرتغالی، با اشعار برگزیده شان، بودند. حتی امروز هم، علی رغم گذشت این زمان طولانی، او میتواند اشعار این کتابها را از حفظ بخواند.
پس از پایان درس، او دو سال به عنوان مکانیک در یک تعمیرگاه خودرو مشغول به کار شد. در آن دوران، در اوقات فراغت عصرانه، او مکررا به یک کتابخانه عمومی در شهر لیسبون میرفت. و در آنجا بود که بدون هیچ کمک یا راهنمایی فرد دیگری، و تنها به مدد حس کنجکاوی شخصی و میل به یاد گرفتنش، ذائقه ژوزه برای انتخاب کتابهای خواندنی، پیشرفت کرد و مهذب شد.
وقتی که ساراماگو در سال ۱۹۴۴ برای اولین بار ازدواج کرد، مشاغل مختلفی را تجربه کرده بود. آخرین شغل وی در زمان ازدواج، کارمندی یک دستگاه متولی امور رفاه اجتماعی بود.
در آن زمان، همسر اول وی، «ایلدا رئیس» حروف نگار شرکت راه آهن بود. او بعدها به یکی از مهمترین هنرمندان پرتغالی بدل شد. ایلدا رئیس در سال ۱۹۹۸ درگذشت.
در سال ۱۹۴۷، تنها فرزند وی، «ویولانته» به دنیا آمد. ساراماگوی ۲۵ ساله، در همان سال، اولین کتاب خود را منتشر کرد. رمانی که خود وی آن را «پنجره» نامیده بود اما برای بازاریابی بهتر و جذب مخاطب بیشتر، به پیشنهاد ناشر با عنوان «سرزمین گناه» منتشر شد.
او رمان دیگری را با عنوان «نور آسمان» نوشت که هنوز منتشر نشده است. در همان زمان، نوشتن رمان دیگری را آغاز کرد که البته به جز چند صفحه آغازین آن، ادامه نیافت. اسم این رمان «عسل و تاول» و شاید «لوئیس پسر تادئوس» بود. حقیقت امر این بود که ساراماگو خودش نوشتن آن رمان را رها کرد چرا که برایش کاملا روشن شده بود چیزی در چنته ندارد که ارزش بازگویی داشته باشد.
به مدت ۱۹ سال، یعنی تا ۱۹۶۶، که «اشعار محتمل» را منتشر کرد، ساراماگو از صحنه ادبیات پرتغال غایب بود. هرچند که تعداد کمی میتوانند غیبت وی را به یاد آورند.
به دلایل سیاسی، ساراماگو در سال ۱۹۴۹ بی کار شد. اما به واسطه لطف یکی از دبیران پیشین مدرسه فنی، توانست در شرکت فلزی که دبیر سابقش از مدیران آن بود، کار خوبی دست و پا کند.
در پایان دهه ۱۹۵۰ میلادی، او کار را در یک شرکت انتشاراتی با نام «استودیوز کر»، با سمت مدیریت تولید آغاز کرد. بدین ترتیب او به دنیای کلمات بازگشت اما نه به عنوان یک نویسنده. این دنیایی بود که سالها پیش آن را ترک کرده بود.شغل جدیدش به او این اجازه را میداد که با برخی از مهمترین نویسندگان پرتغالی آن زمان آشنایی و رفاقت پیدا کند.
در سال ۱۹۵۵، هم برای افزایش درآمد خانواده و البته بیشتر به خاطر لذت این کار، ساراماگو اوقات فراغتش را به ترجمه میگذرانید. فعالیتی که تا سال ۱۹۸۱ ادامه یافت.
کولت، پر لاجرکویست، جین کاسو، موپاسان، آندره بونار، تولستوی، بادلیر، اتین بالیبار، نیکوس پولانتزاس، هنری فوسیلون، ژاکوس رومین، هگل و ریموند بایر از نویسندگانی بودند که آثار آنها را ترجمه کرد.
در فاصله ماه می۱۹۶۷ تا ماه نوامبر ۱۹۶۸، به طور همزمان به نقد ادبی هم اشتغال داشت. در همان دوران، یعنی در سال ۱۹۶۶، ژوزه ۴۴ ساله، کتاب شعر «اشعار محتمل» را چاپ کرد که به عنوان بازگشت وی به عرصه ادبیات شناخته شد.
پس از آن، در سال ۱۹۷۰، کتاب شعری به اسم «شاید شادمانی» و مدتی کوتاه پس از آن، به ترتیب در ۱۹۷۱ و ۱۹۷۳، «از این جهان و آن دیگری» و «چمدان مسافر»، دو مجموعه از مقالات وی در روزنامه منتشر شد. منتقدان این دو کتاب را لازمه فهم کارهای اخیر وی میدانند.
پس از جدایی از ایلدا رئیس در ۱۹۷۰، او ارتباطی را با «ایزابل دو نوبرگا»، نویسنده زن پرتغالی آغاز کرد که تا ۱۹۸۶ ادامه داشت. البته این رابطه به ازدواج رسمی تبدیل نشد.
پس از ترک انتشارات در پایان سال ۱۹۷۱، او دو سال بعد را در روزنامه عصر «دیاریو دو لیسبوآ» سپری کرد. ساراماگو در این روزنامه، دبیر یک ضمیمه فرهنگی بود.
ساراماگو در سال ۱۹۷۴، نوشتههایی را با عنوان «عقاید دی الهاد» منتشر کرد که نگاهی دقیق به تاریخ گذشته دیکتاتوری پرتغال را ارائه میداد. حکومت خودکامه ای که در ماه آوریل سال ۱۹۷۵ در اثر انقلاب سرنگون شد.
ساراماگو در آوریل ۱۹۷۵، به عنوان جانشین مدیر روزنامه صبح «دیاریو دو نوتیسیا» ( منصوب شد. اما در ماه نوامبر، در نتیجه مسائل سیاسی و تبعات انقلاب، این شغل پایان یافت.
کتاب «سال ۱۹۹۳» و مجموعه مقالات سیاسی با عنوان «یادداشتها» دو کتابی هستند که به این دوره زمانی اشاره دارند. «سال ۱۹۹۳» یک شعر طولانی است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد و بعضی منتقدان آن را طلیعه آثاری دانستند که دو سال بعد، با چاپ رمان «فرهنگ نقاشی و خوشنویسی» انتشار آنها آغاز شد. «یادداشتها» هم مقالههایی بودند که در روزنامه ای که مدیریتش را برعهده داشت، منتشر کرده بود.
ساراماگو دوباره بیکار شد و کوچکترین احتمالی برای یافتن شغلی جدید وجود نداشت. این وضعیت سخت و بی تحملی او نسبت به اوضاع سیاسی کشور پرتغال سبب شد تا ساراماگو تصمیمیمهم بگیرد. او مصمم شد که خود را وقف ادبیات کند. حالا زمان آن بود تا بفهمد به عنوان یک نویسنده، چند مرده حلاج است.
در ابتدای سال ۱۹۷۶، ساراماگو چند هفته در دهکده ییلاقی «لاوره» در استان «آلنتجو» ساکن شد. این دوره، زمانی برای آموختن، مشاهده و یادداشت برداری بود که در سال ۱۹۸۰ میلادی به تولد رمان «برخاسته از زمین» انجامید. شیوه روایت این رمان، شاخصه کار ساراماگو در مجموعه رمانهایش است.
او در سال ۱۹۷۸مجموعه داستانی را با عنوان «تقریبا یک شیء» و در سال ۱۹۷۹ نمایش نامه «شب» را منتشر کرد.
او در دهه ۸۰ چند نمایش نامه دیگر نیز منتشر کرد: «من باید با این کتاب چه کنم؟» چند ماه قبل از انتشار رمان «برخاسته از زمین» و «زندگانی دوباره فرانسیس اسیسی» در سال ۱۹۸۷.
اما به استثنای این چند نمایش نامه، تمام دهه ۸۰ به نوشتن رمان اختصاص داشت: «بالتازار و بلیموندا» در ۱۹۸۲، «سال مرگ ریکاردو ریش» در ۱۹۸۴، «بلم سنگی» در ۱۹۸۶ و «تاریخ محاصره لیسبون» در ۱۹۸۹.
رمان «بالتازار و بلیموندا» در سال ۱۹۹۰ توسط آهنگساز ایتالیایی «آریو کورجی» به صورت اپرا درآمد و با نام «بلیموندا» به روی صحنه رفت.
زندگی شخصی ساراماگو در سال ۱۹۸۶ با تحول مهمی همراه بود. او در این سال با روزنامه نگار اسپانیایی، «پیلار دل ریو» آشنا شد و دو سال بعد، در سال ۱۹۸۸ و در سن ۶۶ سالگی، با وی ازدواج کرد.
در سال ۱۹۹۳دولت پرتغال معرفی رمان «انجیل به روایت عیسی مسیح» ـ که در سال ۱۹۹۱ منتشر شد ـ به جایزه ادبیات اروپایی را وتو کرد. بهانه دولت پرتغال برای این اقدام، اهانت آن به عقاید کاتولیکها و موج مخالفتهای آنان با این رمان بود. در نتیجه این اقدام، ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزیره «لانزاروته» در جزایر قناری کشور اسپانیا تغییر دادند. این جزیره محل اقامت خانواده همسر ساراماگو بود. البته این کدورت بعدها برطرف شد و اکنون ساراماگو بسیاری از اوقاتش را در پرتغال میگذراند.
ساراماگو در سال ۱۹۹۳، نگارش روزنوشتی را با عنوان «روزنوشتهای لانزاروته» ( آغاز کرد که تا به حال پنج جلد آن منتشر شده است.
او در سال ۱۹۹۵ و در سن ۷۳ سالگی، رمان «کوری» و در سال ۱۹۹۷، رمان «همه نامها» را منتشر کرد.
ساراماگو در سال ۱۹۹۵، برنده جایزه «کامو» شد و در سال ۱۹۹۸ توانست در ۷۶ سالگی جایزه «نوبل» برای ادبیات را از آن خود کند. او این خبر را از مهماندار هواپیمایی شنید که سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمایشگاه کتاب فرانکفورت، به مادرید نزد همسرش برود. این اولین باری بود که ادبیات پرتغال، جایزه نوبل را از آن خود میکرد.
ساراماگو در سال ۲۰۰۰، رمان «غار» و در سال ۲۰۰۵ نمایش نامه «دون جیووانی» را منتشر کرد.
او در سال ۲۰۰۵ رمان «مرگ مکرر» را به دست چاپ سپرد. این کتاب به طور هم زمان در کشورهای پرتغال، اسپانیا، برزیل، آرژانتین، مکزیک و ایتالیا منتشر شد. تا به حال حدود سه و نیم میلیون نسخه از آثار ساراماگو به بیش از سی زبان دنیا منتشر شده است.
واقعیتهای جذاب زندگی شخصی
1 - خانواده ساراماگو تاریخ تولدش را جعل کردهاند. واقعیتی مطابق با آنچه خود ساراماگو در «زندگینامه جایزه ی نوبل» نوشته است. «اگر چه من در 16 نوامبر سال 1922 به دنیا آمدهام، اما مدارک رسمی نشان میدهد دو روز دیرتر و در روز 18 نوامبر به دنیا آمدهام. رخ دادن این تقلب جزئی جای تشکر دارد زیرا خانواده من با این کار از پرداخت جریمه برای نبود برگه ثبت زمان شرعی مناسب برای تولد من فرار کردهاند.»
2- ساراماگو کمونیستی متعصب بود. نیویورک تایمز دراینباره مینویسد: «آقای ساراماگو بیشتر از اینکه به خاطر داستانهایش مشهور باشد برای هواداری از کمونیسم شهرت داشت. این سالهای آخر، آقای ساراماگو از شخصیتش به عنوان برنده جایزه نوبل برای ایراد سخنرانی در کنفرانسهای بینالمللی در سراسر جهان استفاده میکرد. همسرش و یک روزنامهنگار اسپانیایی به نام پیلار دل ریو همراهان همیشگی او در این سفرها بودند. او جهانی شدن را به عنوان شکلگیری یک حکومت متمرکز جدید در قدرت جهانی تعریف میکرد و برای ناموفق بودن دموکراسی معاصر برای جلوگیری از قدرت یافتن شرکتهای چند ملیتی تاسف میخورد.»
دیدگاههای سیاسی ساراماگو بطور وسیعی تحت تاثیر آن دورانی از زندگی او بود که فاشیستها و نیروهای پلیس مخفی در پرتغال فعال بودند. (شاید دفاع و حمایت او از کمونیسم نوعی مقابله با وضعیت موجود در آن زمان بود.)
3- او همچنین بلاگنویس هم بود. چنانچه گاردین در یکی از شمارههای سال 2008 خود اشاره میکند: «در ماه سپتامبر نویسنده هشتاد ساله شروع به نوشتن در بلاگ کرد. ساراماگو آن نوشتهها را در روزنامهها چاپ میکرد و خود او در اینباره میگوید: اما حالا من هر روز می نویسم و این نوشتهها میلیونها مخاطب دارد... این چیزی است که مرا شگفت زده میکند... اما من همه اینها را برای آزادی انجام میدهم.»
4- ساراماگو در شهر زادگاه خود خیلی محبوب نبود، هرچند او خود را پیش از همه چیز پرتغالی میدانست. نیویورک تایمز سال 2007 در شمارهای که به او اختصاص داد به این نکته اشاره کرد که بسیاری از پرتغالیها بیخانمانی و تبعید خودخواسته او را ناشی از شخصیتش میدانند. « ماه ژوئن، به هر کجای لیسبون که میرفتم مردم از او به عنوان مردی متکبر و بیاحساس یاد میکردند. وقتی مترجمم در یک فروشگاه دیویدی از فروشنده درباره وجود مدرک و کتابی در مورد ساراماگو پرسید، فروشنده جوان از جا پرید و با خنده پاسخ داد: خوشبختانه نه.»
5- او از مورگان فریمن خواست تا در فیلمی نقشاش را بازی کند. ساراماگو پارسال به فایننشیال تایمز که ازش پرسیده بود، میخواهد چه کسی نقش او را در فیلمی زندگینامه بازی کند، پاسخ داد: «یک بازیگر خوب سیاه. برای مثال مورگان فریمن.» این در حالی بود که ساراماگو خود سفیدپوست بود.
و بالاخره اینکه ساراماگو چند روز قبل از مرگش در روز جمعه هجدهم ژوئن 2010، تاریخ مرگ خود را پیش بینی و آن را در وبلاگش اعلام کرده بود!