مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت، گفت: آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه رو برو نگهداری میشه ، من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا، این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»