مردی در جنگل هیزم میشكست تا بار كند و به آبادی ببرد بفروشد. مرد دیگری هم در كنار او روی سنگ نشسته بود. آن هیزمشكن هر بار كه تبر را به ضرب پایین میآورد و به كندهها میخورد مرد دومی كه روی سنگ به راحتی نشسته بود با صدای بلند میگفت: «هیه» و هر دفعه كلمه «هیه» را با صدای عجیب تكرار میكرد، مثل اینكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت میكوبد.
در روزگاران قدیم کلاغ گرسنه ای بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند تا بالاخره گذرش به خانه ای افتاد.
موضوعات داغ