در شهر واسط بین كوفه و بصره چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند.
از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.
میگویند عشق عقل را فراری میدهد و کسی که به این احساس مبتلا میشود، نه میبیند و نه میشنود. از نگاه عدهای حسادت و سرسختی همراه همیشگی عشق است و از نظر گروهی دیگر، عاشق دنیا را از نگاه معشوقش میبیند و جز به خواسته او نفس نمیکشد.
فیلم به ارزش های خانوادگی اشاره های آموزنده ای می کند. این اشاره ها تاثیرگذار و بدیع نیستند اما بودنشان هم یک نکته مثبت تلقی می شود.رابطه بین دوال و داونی جونیور باورپذیر است.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟