از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.
فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب
و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه... و فرشته ها همه گریستند.
اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.
می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد. خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی.
برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست. عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی.
و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. و این آغاز انسان بود.