ندا نیک روش سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۰:۰۰

پیرمرد سالخورده و متمولی در بستر بیماری افتاد. روزی تک فرزند پسر خود را بر بالینش خواست و به او گفت: دیگر عمر زیادی از من باقی نمانده است. من می‌خواهم علاوه بر تمام دارایی و ثروتم، تنها دوست خود را برای تو به یادگار گذارم.


ندا نیک روش جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳ - ۰۵:۰۰

چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ پس کی میخوای آدم بشی؟ نکنه دوباره معلمت کتکت زده که اینجوری شدی؟چرا لال مونی گرفتی حرف بزن دیگه؟ صدای هاجر خانم بود.


ندا نیک روش سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۰

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت: ”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”


پردیس احمدی سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۵

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود.


شایان اکبری جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۰

مردی چهار پسر داشت هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!»



شارژ سریع موبایل