مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد:آره مادر، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه.
خدا رحمت کنه همه اموات رو، مادربزرگ دانایی داشتم ، تعریف می کرد که دو تا جاری بودن که همسرانشون کویت کار می کردن ، قبلنا هم که اینجور نبود! کسی که کویت کار می کرد دو ، سه سالی یه بار می اومد.
موضوعات داغ