یکی بود یکی نبود، مرد فقیر و بیچاره ای بود که به هر کار دست می زد بد می آورد و موفق نمی شد. مرد بیچاره روز به روز فقیرتر و بدبخت تر می شد و کاری از دستش ساخته نبود. یک روز دوست قدیمی اش به سراغش آمد.
فقیری از کنار دکان کباب فروشی می گذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد می زد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.
موضوعات داغ