یکی بود یکی نبود، مرد فقیر و بیچاره ای بود که به هر کار دست می زد بد می آورد و موفق نمی شد. مرد بیچاره روز به روز فقیرتر و بدبخت تر می شد و کاری از دستش ساخته نبود. یک روز دوست قدیمی اش به سراغش آمد.
شخص سادهلوحی مكرر شنیده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همین خاطر به این فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
موضوعات داغ