شعر زیبا و خواندنی محمدعلی جهرمی درباره مدرسه
امید، با دستان کوچکش گوشه مانتو سورمه ای رنگ مادر را گرفت: «مامان! نرو... نرو خونه، امروزم پیشم بمون.» مادر آرام جواب داد: «امروز آخرین روزه ها... از فردا دیگه بزرگ شدی و باید مثل همه بچه های دیگه کنار دوستات بشینی.» این هفتمین روزی بود که مادر همراه امید به مدرسه می آمد، کنارش روی نیمکت قهوه ای رنگ می نشست، به درس معلم گوش می داد و زنگ تفریح باهم به حیاط مدرسه می رفتند! یک هفته از بازگشایی مدارس و سال تحصیلی جدید می گذشت وامید هفت ساله هنوز به شرایط جدید عادت نکرده بود!؟
موضوعات داغ