آنچنان خجالتی کشیدم که دیگر هیچ حرکتی نداشتم. صاف ایستاده بودم و هردو دستم را از پشت سربه هم قلاب زده بودم.
عرب صحرانشینی بر شتر دو لنگه، جوال بار كرده و خود بر روی آن نشسته بود. اتفاقا مردی فیلسوف نما و پر حرف که پیاده همراه او شده بود از او پرسید: «وطن تو کجاست ؟»
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
نامت چه بود؟ آدم. فرزند كی؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت...
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود كمك می گرفت.
خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.