دختر آقا الماس، تیپ می زنه چپ و راس، باباش خبر نداره همیشه اینجا اونجاس! اما چرا؟ چون شاهزاده سوار بر اسب سپید از راه نرسیده و دختر آقا الماس هم به ناچار خودش دست به کار شده تا به قصد پیدا کردنش، کانون گرم خانواده را ترک کرده و به این در و آن در بزند.
خدا رحمت کنه همه اموات رو، مادربزرگ دانایی داشتم ، تعریف می کرد که دو تا جاری بودن که همسرانشون کویت کار می کردن ، قبلنا هم که اینجور نبود! کسی که کویت کار می کرد دو ، سه سالی یه بار می اومد.
در شهر واسط بین كوفه و بصره چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند.
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود.
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد.