سارا قاسمی شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۰۰

ویلا کاتر (1873 -۱۹۴۷) نویسنده‌ بزرگ آمریکایی و برنده‌ جایزه‌ پولیتزر 1923، که ستایشگر غم و نومیدی نامیده‌اندش، بیشتر شهرت خود را از طریق خلقِ رمان‌هایی به دست آورد که به زندگی نخستین مهاجران اروپایی ساکن در ایالات غربی آمریکا می‌پرداخت، و از شیوه‌های زندگی در دشت‌های بزرگ حکایت داشت.

«مرگ سراغ اسقف اعظم می‌آید» (ترجمه فارسی: سلما رضوان‌جو، نشر شورآفرین) آن‌طور که هارولد بلوم، منتقد بزرگ آمریکایی می‌گوید، جاه‌طلبانه‌ترین اثر ویلا کاتر است. بلوم، کاتر را همتای نویسندگان هم‌عصر خود، ارنست همینگوی و اسکات فیتزجرالد می‌داند. «مرگ سراغ اسقف اعظم می‌آید» در نظرسنجی مجله‌ «تایم» در سال 2005، عنوان بیستمین رمان بزرگ قرن بیستم را به خود اختصاص داد و در نظرسنجی دیگری که موسسه‌ انتشاراتی «رندم‌هاوس» در سال 1999 انجام داد، این رمان عنوان شصت‌ویکمین رمان بزرگ قرن بیستم را از آن خود کرد.

در ژوئن 1931، دانشگاه پرینستون اولین نشان دکترای افتخاری‌اش را به یک زن اعطا کرد؛ ویلا کاتر. او از زمان فارغ‌التحصیلی‌اش در علوم انسانی از دانشگاه نبراسکا، پی در پی روزنامه‌نگار و ویراستار و رمان‌نویس بود. در تقدیرنامه چنین آمده بود: «وی در تمام آثارش قدرت بسیاری در خلق فضاهای متناسب زمانی و مکانی و به طور خاص در رمان‌های بزرگ نخستینش درباره زندگی مهاجران در مرزها نشان داد. سرزمین فرصت‌ها و گروه شخصیت‌ها که بر اساس رنج و مشقات، تحمل آنها و نهایتا فائق آمدن بر آنها بنا شده بود.

در این رمان‌های آغازین وی در درجه اول به دلیل حس صداقت یکریز و محتوای صحیح و درستی بی‌نظیر در نثر انگلیسی شفاف و پالوده‌اش متمایز شد. نثری که در آن از ترفندهای لطیفه‌گویی زیرکانه و آرایه‌های لفظی سطحی بیزاری می‌جوید و در هر عبارت خصایص برجسته و متمایز ادبی را آشکار می‌کند.» درحقیقت دانشگاه با اعطای نشان دکتری شور و ولوله‌ای به پا کرد که در آن زمان پیامد طبیعی گسست سنتش به حساب می‌آمد.

البته، دوشیزه کاتر بی هیچ هیجانی کل این جریان را طبیعی می‌پنداشت و با این نشان غریبه نبود، چرا که پیش از این دانشگاه‌های میشیگان و نبراسکا و کلمبیا و ییل مشتاقانه درجه دکترا به او واگذار کرده بودند. او به خوبی می‌دانست دستاوردش ، در طول دهه گذشته، معجزه‌ای را متحقق کرده است که دانشگاه‌های حاضر را واداشت تا از جنسیتش چشم‌پوشی کنند. زمانی که همه جوایز به داستان‌نویسانی که تعلق می‌گرفت که سازشکارانه براساس استعدادها و مطالب‌‌شان برای سرگرمی و تسکین‌بخشی در راستای فرهنگ تجاری آمریکایی سنجیده‌ می‌شدند، ویلا کاتر، بنا به گفته یکی از تیزفهم‌ترین ناقدانش، از نیروهایش نه در جهت تقلید واقعیت بلکه برای مشق داستان‌نویسی درحکم یکی از هنرهای زیبا سود برد. او می‌دانست که به نقل از یکی دیگر از ناقدان، نماینده «تفوق ذهن در سراسر نبراسکا» است. آنچه پیش رو دارید، گفت و‌گویی ا‌ست که کاتر در زمان حیات با یکی از نشریات داشته و در آن به جزئیات نویسندگی و آثارش اشاراتی داشته است.

در چندتا از کتاب‌هایتان از جغرافیا و فرهنگ و بافت قسمت‌های جنوب غربی [آمریکا] استفاده کرده، به ویژه در رمان «مرگ سراغ اسقف اعظم می‌آید»، که افسانه و تاریخ جنوب غرب در همه جای آن به تصویر کشیده شده. چه‌طور شد تصمیم گرفتید درباره زمین‌های هموار و دشت‌های غربی بنویسید، چیزی که اغلب مردم آن را چندان جالب نمی‌دانند؟

وقتی تقریباً نه ساله بودم، پدرم از خانه‌مان در ویرجینیا به یک دامپروی در نبراسکا نقل مکان کرد. اندکی از همسایه‌هامان آمریکایی بودند- بیشترشان دانمارکی، سوئدی، نروژی و کولی بودند. من در میان این مهاجران بزرگ شدم و شیفته برخی از آنها بودم. مخصوصاً پیرزن‌هایی که مدام برایم از سرزمین مادری‌شان می‌گفتند. به گمانم آنها ناشناس و کوچک شمرده می‌شدند، دلم می‌خواست آنان را به همسایگانشان بشناسانم. داستان‌هایشان شب‌ها در سرم می‌چرخید و این‌گونه بود که اولین انگیزه نوشتن درباره‌شان در من شکل گرفت. باید بگویم بیش از آرزو اشتیاق داشتم تا درباره آن سرزمین و مردمانش بنویسم. اطوار و اخلاق‌ و چرخش‌های کلامی‌شان همواره در یادم ماند.

گویی جمله‌پردازی‌شان در ذهنم ته‌نشین شد. اگر آنها را یادداشت کرده بودم یا مجبور بودم از نو بسازمشان، مطالب جمع‌آوری شده یقیناً بی‌روح و بی‌مصرف بود. نه، این حافظه است، حافظه‌ای که متعهدانه و مشتاق به پیش می‌رود. وقت نوشتن اینها، چرخش‌ عباراتی که سال‌هاست از یادم رفته است، درست مانند جوهر سپید دربرابر آتش پدیدار می‌شود. به گمانم بیشتر مواد و مطالب اساسی مورد نیاز نویسنده، در همان پانزده سال اول عمر شکل می‌گیرد. این دوره بسیار مهم و تعیین‌کننده است: وقتی کسی نمی‌نویسد. آن سال‌ها معلوم می‌کند که اثر کسی سست و بی‌مغز است یا غنی و قوی.

 

نویسنده‌ باید مثل آواز‌خوان‌ها سرحال باشد

 

شما پس از گذراندن دبیرستان، وارد دانشگاه نبراسکا شدید، تعدادی از داستان‌های کوتاه اولیه‌تان درباره مردم آن منطقه بود. این‌طور نیست؟

بله، وقتی به سوابقم در مجله دانشکده بازمی‌گردم، چند بار صادقانه اما بسیار ناشیانه تلاش کرده بودم تا داستان تعدادی از آن اسکاندیناویا و کولی‌های ساکن در نزدیکی مزرعه پدری را بنویسم، در این داستان‌واره‌ها، بدون توجه چندانی به سبک، به سادگی می‌خواستم درباره آن مردم بگویم. بیشتر این داستان‌های نخستین رک و صریح، خامدستانه و احساسی بود. در آن زمان، هیچ‌کس مرا به قدر هنری جیمز جذب خود نکرد. به نظرم، او نویسنده بی‌نظیری بود. دشواری همیشه اینجاست که بخواهی از چیزهای نزدیک به دلت بنویسی. درباره نوعی میل به صیانت نفس که تو را به تحریف و تغییر مطالب و پرده‌پوشی و پنهان‌کاری وامی‌دارد. داستان‌هایم به‌شدت ضعیف بود و دلسردم کرد. تصمیم گرفتم با وجود چنین حس شخصی نسبت به آن سرزمین و مردمان، دیگر درباره‌شان چیزی ننویسم. از بخت خوب، در آن وقت سارا جیوت [ نویسنده نامدار آمریکایی قرن 19] را ملاقات کردم.

همه داستان‌های نخستینم را خواند و دیدگاه شفاف و قاطعی درباره داستان‌ها و جایی که کار تنزل پیدا می‌کرد ابراز داشت. او گفت، «هرچیز را همان‌گونه که هست بنویس، سعی نکن کارت را مثل این و آن بکنی. نمی‌توانی کارت را به طریقه دیگران انجام دهی، باید راه خودت را پیدا کنی. اگر راه تازه و ناآشنا از آب درآمد، اجازه نده از آن بترسی. سعی نکن داستان را به شیوه‌ای که این مجله یا آن یکی می‌خواهد بنویسی، واقعیت را بنویس و بگذار آن را رد یا قبول کنند. باید تنها در فکر مطالب بدیعی باشی که پیش از این هیچ‌گاه از آن استفاده نشده است. درباره دیگر مسائل ننویس. اگر باید رسانه جدیدی خلق کنی، شهامت انجامش را داشته باش.

شما برای انجام دقیق همین کار جسارت دارید. نتیجه آنکه بسیاری از ناقدان شما را برجسته‌ترین زن رمان‌نویس آمریکا می‌دانند. در 1905 مجموعه داستان‌های‌تان با عنوان «باغ ترول» منتشر شد. اساسا به دلیل همین داستان‌ها بودکه به شما یک موقعیت شغلی در مجله‌ مک‌کلور پیشنهاد شد. شما بین 1908 تا 1912 در مقام سردبیر آن مجله مشغول به کار شدید.

موقعیت شغلی با حقوق یافته بودم. زیرا نمی‌خواستم مستقیماً برای فروش بنویسم. یا اینکه حاضر به مصالحه شوم. نه اینکه خواسته‌های مجله نادرست باشد، اما آنها مشخص و معین بود. وقتی توانسته بودم مقدار معینی پول برای به دست آوردن خانه‌ای در نیویورک پس‌انداز کنم، حس خوشایند آزادی داشتم. حالا می‌توانستم کار روی اولین رمانم را آغاز کنم، پل الکساندر. در این رمان، بیش از همه گرفتار تلاش برای خوب نوشتن بودم. این کتاب به تجارب زیادی نیاز داشت تا طبیعی به نظر برسد. مردم درست به اندازه دیگر چیزها همراه صداقت رشد می‌کنند. یک نقاش یا نویسنده باید بیاموزد میان آنچه خودش است و آنچه ستایش می‌کند تمایز قائل شود.

هرگز تلاش برای مصالحه میان آن چیزی که تجربه‌ کرده بودم و آن شیوه نوشتنی را که می‌ستودم رها نکردم تا آنکه رمان دومم با عنوان ای پیشگامان! را آغاز کردم. از همان فصل اول، تصمیم گرفتم اصلاً ننویسم، صرفاً برای اینکه خودم را تسلیم لذت بازیافتن به یاد مردم و مکان‌هایی کنم که به گمانم فراموش کرده بودم. این همان چیزی بود که دوستم سارا جیوت توصیه کرد انجام دهم. او به من گفت اگر زندگیم به جایی کشانده می‌شد که آثار ادبی یا نوشته‌ای وجود نداشت، و نمی‌توانستم آن را صادقانه به قالبی که بسیار می‌ستودمش درآورم، مجبور بودم نوعی نوشتار خلق کنم تا به بیان درآید و تحت هر شرایطی در این جریان گم شوم.»

 

نویسنده‌ باید مثل آواز‌خوان‌ها سرحال باشد

 

کتاب «ای پیشگامان» شما را در شمار نویسندگان بزرگ آمریکا جای داد. این کتاب حماسه‌ جدال‌های نخستین ساکنان سوئدی و کولی‌ها در نبراسکاست؛ کتابی زیبا و قوی. در گزینش عنوان کتاب، نام یکی از اشعار والت ویتمن بود که نشان از تأثیر او بر حال‌وهوای روایت شما دارد. در «آهنگ لارک»، شما شیوه‌ای کمتر امپرسیونیستی برمی‌گزینید. این رمان طولانی‌تر از رمان قبلی است. کمتر متمرکز و فشرده است و به نظر می‌رسد به رمان مرسوم روانشناسانه نزدیک باشد. داستان تئا‌کرونبورگ، خواننده سوئدی-آمریکایی، که خود را از محیط ضد هنر بیرون می‌کشد و ستاره اپرا می‌شود. ناقدان عموماً نگرش‌های متفاوتی در برابر کتاب داشتند. از نظر بسیاری، این کتاب به اندازه «ای، پیشگامان!» سرزندگی نداشت. رمان بعدی شما، «آنتونیای من» نام داشت و یادآوری کامل‌تری از غرب قدیمی قدیمی در مقایسه با «ای پیشگامان!» بود. توصیف دشت‌های غربی، موجز بود و اندوهبار، ما را از صندلی‌های راحتمان بلند کرد و بر آن دشت‌های مرتفع نشاند. این کتاب سنگدلانه، شاعرانه و بی‌اندازه زنده بود. توصیف آنتونیا استادانه بود.

آنتونیا دختری کولی بود. وقتی بچه بودم، رفتار خوبی با من داشت. از هشت تا دوازده سالگی‌ام چیزهای زیادی از او دیدم. او مهربان بود و ذاتاً احساساتی.»

در کتاب‌های شما، همچون بسیاری دیگر از «بانوان رمان‌نویس» هیچ بوی خوشی از لابه‌لای صفحات منتشر نمی‌شود. عشق، از منظر شما «حال ساده‌ای مثل سرخک نیست». نحوه‌ برخوردش با مسائل عاطفی نیز بدون نازک‌طبعی است. شما به غرب، هنرها، خصوصاً موسیقی، عشق می‌ورزید و در جست‌وجوی آن هستید که احساسات و اعتقادات را در پیوند با این موضوعات بیان کنید. سعی کردید، شکست خوردید و به تلاش ادامه دادید تا آنجا که پیروز شدید. لطفا درباره عادات نوشتن‌تان بگویید.

بین دو ساعت و نیم تا سه ساعت در روز کار می‌کنم. خودم را در منگنه ساعات طولانی‌تر نمی‌گذارم؛ اگر چنین می‌کردم، نمی‌توانستم پیش بروم. تنها دلیل نوشتنم این است که مرا در مقایسه با هر فعالیت دیگری که تا به حال کشف کرده‌ام، بیشتر جذب خود می‌کند. اسب‌سواری، تماشای اُپرا و کنسرت و سفر در غرب را دوست دارم. اما درمجموع نوشتن بیش از هر کار دیگری توجه‌ام را جلب می‌کند. اگر انجام این کار برایم از سر وظیفه و به اجبار بود، اشتیاقم نابود می‌شد.

هرروز آن را تبدیل به یک ماجراجویی می‌کنم. با این کار بیش از هر چیز خریدنی تفریح می‌کنم، البته به استثنای موهبت شنیدن آثار تعداد برگزیده‌ای از موسیقیدانان و خوانندگان. شنیدن آثار اینان مرا بیشتر از کار خوب صبحگاهی مجذوب می‌کند. بهترین زمان نوشتنم صبح‌هاست. در دیگر ساعات روز، به کارهای خانه رسیدگی می‌کنم و در پارک قدم می‌زنم و به کنسرت می‌روم یا به دیدن کاری از دوستان می‌روم. سعی می‌کنم متناسب و سرحال باشم. هر نویسنده‌ای باید چون آوازخوان‌ها سرحال و قبراق باشد. وقتی نمی‌نویسم، فکرش را از سرم بیرون می‌کنم.»

خانم کاتر از ایده‌آل‌نوشتن‌تان هم بگویید لطفا.

آنچه همواره می‌خواستم انجام دهم ناچیز شمردن « امر نوشتن» و مهم کردن هر چه بیشتر افراد است. سعی می‌کنم هرگونه تجزیه‌وتحلیل، اظهارنظر، شرح و بیان، حتی کیفیت تصویر‌پردازی را کنار بگذارم، برای آنکه مسائل و مردم را وادار کنم داستان خودشان را به‌سادگی از طریق هم‌کناری، بدون وجه اقناعی یا توصیفی از جانب من، تعریف کنند.

رمان‌های بعدی شما بیشتر و بیشتر به کمال مطلوبی که برای خودش تعیین کرده بود، نزدیک شد. شخصیت‌های انسانی و فضاها کمابیش بدون تکیه و تأکید روی کاغذ آورده شده، با بی‌سروصداترین مرتبه همساز شده و عاری از هر چیز به جز ضروریات است. شما این حد آرمانی را «رمان بی‌پیرایه» نامیده‌اید. مرگ به سراغ اسقف اعظم می‌آید نمونه‌ای از این شیوه است و حتی ممکن است فراتر از آن باشد. بزرگ‌ترین موفقیت مالی از طریق همین کتاب نصیب شما شد، به‌طوری‌که چهار برابر بیشتر از رمان‌های پیشین‌تان تجدید چاپ شد. شما هرگز در جست‌وجوی مقبولیت عام یا موفقیت یک‌شبه نبوده‌اید.

شما سه سال را صرف نوشتن «آهنگ لارک» کردید و سه سال دیگر به نوشتن «آنتونیای من» پرداختید. شما بین این دو مسیر هنری- که به مردم آنچه می‌خواهند بدهی یا این‌که کارت را آن‌چنان خوب و عالی کنی که عموم خواستار آن شوند- همواره راه خلق اثر ممتاز هنری را برگزیده‌اید. شما کتابی دارید به نام «یکی از ما». برای نوشتن این کتاب سه سال وقت صرف کردید و آن را بهترین تلاش‌تان می‌شمارید. درباره این کتاب بگوییدکه برای شما جایزه‌ پولیتزر را به ارمغان آورد.

قهرمان کتاب تنها یک پسرک موقرمز دشت‌نشین است. همیشه احساس می‌کردم برای زنان نوشتن از یک شخصیت مرد گستاخانه و ابلهانه باشد، اما زنجیره شرایطی موجب شد آن پسر را بهتر از خودم بشناسم. در این کتاب تمام مشغله توصیفی‌ام را کنار گذاشته‌ام- چیزی که به خوبی از پسش برمی‌آیم. تمام تصویرسازی‌ را فراموش کرده‌ام چرا که آن پسرک تصویرها را نمی‌بیند. البته کنارگذاشتن فنونی که در آنها خوب هستم ساده نبود، اما همه مجبوریم بهای هر چیز را که به دست می‌آوریم بپردازیم و از آنجا که اراده کردم بهای زیادی بابت نوشتن از این پسر بپردازم، حس کردم حق انجام چنین کاری را داشته‌ام.

 

نویسنده‌ باید مثل آواز‌خوان‌ها سرحال باشد

 

در ادبیات، شما قدرت و گستره‌ روس‌ها را حتی بیش از ظرافت و قالب فرانسوی می‌ستایید. پوشکین، گوگول، تورگنیف و تولستوی محل تمجید شما هستند. شما به داستایفسکی اشاره نمی‌کنید و چخوف را بیش از اندازه ناامیدکننده و خالی از شور‌وشوق می‌شمارید که در صف مقدم قرار بگیرد. هیچ‌کس نمی‌تواند شما را این‌گونه متقاعد کند که دلایل جامعه‌شناختی بیانگر ظهور نویسندگان بزرگ در مکان‌ها و زمان‌های معین است. بزرگی، از دید شما، وابسته به فرد است؛ فرهنگی که شخص در آن زاده می‌شود، کمکی اندک و ممانعتی کمتر در راه عملکرد آزادانه و کما‌ل‌یافته هنرمند فراهم می‌کند. اکنون درباره کلاس‌ها و دوره‌های داستان‌کوتاه‌نویسی بگویید.

آنها تنها می‌توانند الگوهایی را یاد بدهند که موفق از آب درآمده است. اگر کسی بخواهد کار جدیدی بکند، الگوها کمکش نمی‌کند، هرچند فرد تعمداً تصمیم نداشته باشد از آنها استفاده کند. برای نمونه، آنتونیای من رویه دیگری از این ماجراست، قرار نیست الگوی مشخصی در یک داستان گنجانده شود. در این داستان، نه رابطه عشقی، نه معاشقه، نه ازدواج، نه شکست عشقی و نه جدالی برای موفقیت وجود دارد. می‌دانستم کارم خراب می‌شود اگر آن را در قالب معمول داستانی بریزم. تنها شیوه‌‌ای را به کار بستم که به گمانم کاملاً درست بود. بانوی گمشده زنی بودکه در بچگی بسیار دوستش می‌داشتم. حالا دشواری رسیدن به او بود نه در ‌شکل قهرمانان زن معمول در ادبیات داستانی، بلکه آن‌گونه که واقعاً بود. و چیز دیگری در داستان اهمیت نداشت مگر آن شخصیت. و چیزی وجود نداشت جز همان فردنگاری[پرتره]. چیزهای دیگر فرع این قضیه بود. بی‌شک این مدارس باعث پیشرفت نویسندگان خوب فنی می‌شوند، و اگر هنرمندی مادرزاد ازقضا درسی آنجا بگذراند، ضرری برایش ندارد.

وقتی تجربه کاری را به تأخیر بیندازد، لزوماً استعداد را نابود نمی‌کند. سبک چگونگی نوشتن شماست و وقتی علاقه‌مند باشی خوب می‌نویسی. علاقه شخصی نویسنده در داستان امری ضروری است. وقتی بارقه صمیمیت در شخصی موجود است، در خواننده هم تکرار می‌شود. عاطفه گسترده‌تر از سبک است. فکر نمی‌کنم چیزی در تصورات وجود داشته باشد. وقتی یک نویسنده جوان به شما می‌گوید که طرح قصه‌ای در سرش دارد، منظورش عاطفه‌ای است که به سراغش آمده است و می‌خواهد منتقلش کند. یک هنرمند عاطفه دارد، و اولین چیزی که می‌خواهد ریختن آن در قالبی است، یا یک طرح. ممکن است چند سال به ستوه آید تا به قالب درست برای عاطفه‌اش دست پیدا کند.

نظر خودتان درباره آثارتان چیست؟

از میان کارهایم آنی را بیش از همه دوست دارم که تمامی ناقدان روشنفکر را مبهوت کند. به نظرم، یکی از ما از این نظر در مقایسه با کارهای دیگرم ارزش بیشتری دارد. فکر نکنم در مقایسه با آنتونیای من یا بانوی گمشده اشتباهات کمتری داشته باشد، اما هر داستانی درباره جوانی، جدال و ناکامی نمی‌تواند به قدر فردنگاری[پرتره] طرح کلی یکدست و قالبی بی‌عیب‌ونقص داشته باشد. وقتی شما یک مرد جوان گنگ و لال داشته باشی که در حال شخم‌زنی راهش در جهان است، نمی‌توانی توجه چندانی به قالب داشته باشی. گاهی برای نتایج مهم ناهمخوانی‌ها و اشتباهات در طراحی لازم است. شما باید باارزش‌ترین چیز را داشته باشید حتی اگر آن را به قیمت شماری از امور مرسوم حفظ کرده‌اید. شما نمی‌توانید هم چهره لطیف و خندان از یک مینیاتور[شرقی] بیرون بکشید، که البته امیدوارم در بانوی گمشده چنین کرده باشم، هم حال‌وهوا و فضای غربی و ورشکستگی مالی نمایشی داشته باشید. کتابی را می‌پسندم که در آن یک کار بکنید.



شارژ سریع موبایل