حسن معجونی در قصه ها
یک مدیر کلیشه ای دولتی است؛ گرفتار و پرمشغله.
از همین توضیح نقش هم می توانید متوجه شوید که او یک تیپ است. اما او خودش را بازتولید کرده: همان شخصیت گیج و حواس پرتی که گاه آرام و درگوشی حرف می زند و گاه با صدای بلندی. شبیه به پاداش، شبیه به سریال مسافران، شبیه به همین سریال شمعدونی که این روزها از تلویزیون پخش می شود. خب، نقش چیز زیادی برای عرضه ندارد. اما او هم تلاشی نمی کند که یک مدیر تازه بیافریند، مدیری با رفتار کلیشه ای اما بدون اغراق یا وجه کمیک. حالت کاریکاتوری این اپیزود، البته به طور کلی توی ذوق می زند اما بازی ها هم کمک می کند به این جداافتادن از باقی قصه ها. شاید تاثیر سهل انگاری های تلویزیونی است، شاید هم از دل فیلمنامه می آید. اما هرچه هست حسن معجونی فقط خود همیشگی و قبلی اش را بازتولید می کند.
بابک حمیدیان در من دیه گو مارادونا هستم
پیمان است، عقب مانده ی ذهنی که مدام دیالوگ های فیلم های مختلف را می گوید و آلت دست برادر بزرگ ترش است.
نقش مهمی در فیلم نیست، حضورش هم اندک است. به نظر می رسد هر بازیگر دیگری هم می توانست از عهده اش بربیاید. اما بابک حمیدیان، تصور نقش را به چیزی قابل رویت بدل کرده: او پیمان را به خارج از این دنیا و حتی فضای فیلم برده. به یک خلسه ی ذهنی. بنابراین نسبت به همه چیز بی تفاوت است. با سروصورتی که پوشیده در کلاه پشمی است، لباس هایی بدقواره که به تنش زار می زند و اندامی که لخت و شل است و انگار در اختیار خودش نیست. او یک عروسک خیمه شب بازی است در این جهان. جهان او خیالی است و حمیدیان این جداافتادگی را باورپذیر درآورده است. یک تیپ سازی پر از ظرافت.
صابر ابر در من دیگه مارادونا هستم
نویسنده ی دیوانه است؛ کسی که شخصیت های داستان هایش را می سوزاند.
این یک پارودی تمام عیار است برای صابر ابر؛ برای کسی که همیشه متهم بوده همیشه در فیلم ها، هنگام بازی غم، چهره اش در هم می رود و گریان می شود. او مهم بوده به تکرار یک قالب، به اصرار روی یک نوع بازی برای انواع موقعیت های گریان و غمناک. اما در من دیه گو... همین بازی است که او را متفاوت می کند؛ نویسنده ی دیوانه یک تیپ است: یک جوان گریان که مدام ناله می کند، تهدید می کند و حتی دست به جنایت می زند. مردی است که انگار قطرات اشک روی چهره اش چسبیده. بازی ابر کاملا برون ریزی دارد، تیپیکال است و اخلالگر موفقی است در فیلم. این بار چهره ی گریان او همخوان است با طول موجه فیلم. به خصوص که این بار از پوزخند همیشگی اش هم خبری نیست.
هومن سیدی در من دیه گو مارادونا هستم
بابک است. ناراحتی اعصاب دارد و نامزدی اش را با دخترخاله اش به هم زده است.
وقتی در فیلم از بابک حرف می زنند، موجودی هیولاوش و ترسناک به ذهن می آید؛ موجودی که هر آن ممکن است دست به جنایت بزند و طبیعی است که تصور تماشاگر از این شخصیت، پسر قوی هیکل و نخراشیده ای باشد که کاری جز خرابکاری و شکستن ندارد. اما حضور هومن سیدی در این نقش، قاعده را در ذهن تماشاگر می شکند.
سیدی اما به این محدود نمی شود. ویژگی مهم این شخصیت، درون گرایی است، آرامشی است که در چهره اش پیداست و خشونت و سبعیتش را پنهان می کند. وقتی عمل می کند، همان هیولایی است که می گویند اما تا به آن مرحله برسد، قدری مکث می کند. بازی سیدی اتفاقا در همین سکوت، مکث و تاکیدها دیده می شود؛ در خلقیاتی که او را باورپذیر می کند و از تیپ رهایش می کند. ظرافت او در همین طراحی است، در عادی کردن نقش برای تماشاگر و طغیان های ناگهانی اش.
پیمان معادی در قصه ها
جوانی است که به یکی از مراکز نگهداری از زنان بی سرپرست کمک می کند.
دو کار سخت بر عهده ی پیمان معادی است. در عین حال که باید در یک میزانسن دو نفره، نقش یک مرد پرگو را بازی کند (که کمی هم رودار به نظر می رسد) باید همدلی تماشاگر را هم برانگیزد تا عشقش را به دختر همراهش باور کند. سختی کار اینجاست: میان دیالوگ هایی که خیلی دقیق نوشته شده اند و اگر از عشق حرف می زنند کنایه ای هستند، او باید بتواند توجهش به دختر را نشان بدهد. کاری که معادی می کند، یک انتخاب سهل ممتنع است: بازی بدون تاکید و انتقال حس از طریق بیان و گه گاه نگاه.
او نه می خواهد عقب نشینی کند از مواضعش و نه می خواهد کسی را آزرده کند. بنابراین مدام لحنش را تغییر می دهد. هم زمان حواسش به جنبه های مختلف هست و از موقعیت ایستایش (او پشت فرمان یک ون نشسته و حرف می زند) استفاده می کند و نمی گذارد بازی اش ایستا شود. مدام از دستش، حرکت سر و چشم ها کمک می گیرد و با تغییر لحن، نقشش را بازی می کند. نقشی که پیچیده است و کم تحرک اما به شدت درونی است و همراه با دلهره و تشویش.
باران کوثری در قصه ها
دخترک خون بازی است که حالا خودش همیار یکی از زنان بی سرپرست شده.
برخلاف نقش های اخیر کوثری که بیشتر بیانگرند و نیاز به اکت ها و حرکات زمخت و جلب توجه کننده دارندف در قصه ها، بازی او بیشتر بازی رنج است. چیزی که تناقض آمیز است همین است: دختر جوانی که انگار تجربه های سهمگینی داشته باید مقابل دلدادگی جوانی بنشیند که شیفته ی رفتار و احیانا چهره اش شده است.
بنابراین علاوه بر زبان نیش دار، لحن خشن اوست که شخصیت را می سازد و البته جسم ایستایش که انگار خسته است. انگار خسته است. انگار رنج و درد دارد و نمی تواند همه ی آن درد را بیان کند. طبیعی است که مثل یک بغض فروخورده ی غیرقابل فهم باید ظاهرسازی کند. تند حرف بزند و خشن و رسمی، بی تفاوت باشد، آزاردهنده به نظر برسد و تلخ. کوثری اما کنار معادی یک جور مکمل است. بازی او را کامل می کند و هرکدام جاهای خالی هم را پر می کنند. از معدود میزانسن های دو نفره ای است که طراحی بازی ها، بیانگر و بیش از حد بیرونی نیست. اما تماشاگر «احساس» هر دو بازیگر را درک می کند.