ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن : چی شده؟ مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
روزی بود؛ روزگاری بود؛ درویش پیر و شكسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد كه از مال دنیا فقط صاحب خری بود كه سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا كند.
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود.
هنوز هم بعد از این همه سال، چهره ی ویلان را از یاد نمی برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه...
حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه.