مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت: ”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
حکایت است که پادشاهی از وزیر خود پرسید:
آنچنان خجالتی کشیدم که دیگر هیچ حرکتی نداشتم. صاف ایستاده بودم و هردو دستم را از پشت سربه هم قلاب زده بودم.
عرب صحرانشینی بر شتر دو لنگه، جوال بار كرده و خود بر روی آن نشسته بود. اتفاقا مردی فیلسوف نما و پر حرف که پیاده همراه او شده بود از او پرسید: «وطن تو کجاست ؟»
نامت چه بود؟ آدم. فرزند كی؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت...
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود كمك می گرفت.