امین شجاعی يكشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۵:۰۰

روایت یک عشق با لهجه ی افغانی در بستری خشن وتراژیک که البته به خوبی پرداخت شده و واقعی از آب درآمده است.


سمانه ربانی يكشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳ - ۰۷:۳۰

آنچنان خجالتی کشیدم که دیگر هیچ حرکتی نداشتم. صاف ایستاده بودم و هردو دستم را از پشت سربه هم قلاب زده بودم.


پردیس احمدی يكشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۰

دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.


مریم عبدالله زاده پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳ - ۰۷:۱۵

هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!


مریم عبدالله زاده سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳ - ۲۰:۱۵

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.  بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.


میترا جلالی شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ - ۰۳:۰۰

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.


شایان اکبری دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۸:۰۰

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند.



شارژ سریع موبایل