داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می میرم.راننده كه پیر بود گفت: «این گرما كسی رو نمیكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داریم از گرما كباب می شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز می زنیم.»
رمان «دنیای آشنا» نوشته ی ادوارد پی. جونز با ترجمه شیرین معتمدی و از سوی نشر «شورآفرین» منتشر شد.
« نان آن سال ها» داستان بسیار زیبا و تکان دهنده جوانی است که روایت خود را از یک روز زندگی اش بیان می کند و ترس از قحطی و گرسنگی را به نمایش در می آورد. روزگاری که بازتاب شرایط فاجعه بار جنگ جهانی دوم است.
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد میكرد و كمك میخواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشارههای تو برای چه بود؟»
ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟