سارا قاسمی يكشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۸:۳۰

مردی در جنگل هیزم می‌شكست تا بار كند و به آبادی ببرد بفروشد. مرد دیگری هم در كنار او روی سنگ نشسته بود. آن هیزم‌شكن هر بار كه تبر را به ضرب پایین می‌آورد و به كنده‌‌ها می‌خورد مرد دومی كه روی سنگ به راحتی نشسته بود با صدای بلند می‌گفت: «هیه» و هر دفعه كلمه «هیه» را با صدای عجیب تكرار می‌كرد، مثل اینكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت می‌كوبد.

بعد از چند ساعت كه هیزم‌شكن بدنش خیس عرق شده بود مقداری هیزم جمع كرد و به طرف آبادی راه افتاد. آن مرد هم از روی سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادی رسیدند. هیزم‌شكن هیزم را در آبادی فروخت و پول آن را گرفت.

مرد دومی جلو آمد و گفت: «رفیق! راستی من به تو خیلی خوب كمك می‌كردم و كار من از كار تو سخت‌تر بود اما هرچه باشد رفیق هستیم نمی‌خواهم سهم من زیادتر از سهم تو باشد بیا پول هیزم را عادلانه تقسیم كنیم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هیزم‌شكن با تعجب پرسید: «ای رفیق عزیز! تو كی با من كار كردی تا نصف پول هیزم را به تو بدهم».

مرد دومی گفت: «ای رفیق بی‌انصاف! مگر نمی‌شنیدی كه صدای «هیه» من در جنگل پیچیده بود. من از تو بیشتر زور می‌زدم و خیلی خسته شدم حالا تو می‌خواهی مرا شریك نكنی و پول هیزم را تنها بخوری؟» گفت‌وگوی این دو نفر طولانی شد و قرار شد پیش قاضی محل بروند و هرچه قاضی حكم داد عمل كنند.

حضور قاضی محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضی به هیزم‌شكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسیم كند. هیزم‌شكن پول‌‌ها را كه همه‌اش نقره بود به قاضی تحویل داد. قاضی رو به مرد دومی كرد و گفت: «من این پول را یكی‌یكی می‌شمارم و از یك دستم به دست دیگرم می‌ریزم تا صدای جیرینگ جیرینگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومی گفت: «چشم» قاضی یكی‌یكی پول‌‌ها را از یك دستش به دست دیگرش می‌ریخت و صدای پول بلند می‌شد. هنگامی كه شمردن آنها تمام شد قاضی همه پول را به هیزم‌شكن داد و گفت: «حالا بروید پی كار خودتان»

مرد دومی گفت: «عجب عادلانه تقسیم كردی، چرا همه پول را به او دادی؟» قاضی گفت: «تو وقتی كه به هیزم‌شكن كمك می‌كردی فقط می‌گفتی «هیه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هیه»‌ها «جیرینگ» شنیدی. مگر نمی‌دانستی كه مزد «هیه» «جیرینگ» است؟ پول مال هیزم‌شكن، جیرینگ مال تو!»



شارژ سریع موبایل