جمعه یعنی تلویزیون سیاه سفید ۲۱ اینچ پارس ، گزارش هفتگی ، بوی نم ، فیلم سینمایی ژاپنی، مشق های ننوشته …
این تعریف از جمعه هیچوقت از سرم بیرون نمیره !
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر :
گل گل ، گل اومد ، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرک ها بخونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خال های سرخ و زرده ، با بال*های قشنگش میره و برمی گرده ، می ره و برمی گرده … شاپرک خسته می شه …… روی گل ها میشینه … شعر می خونه می خنده !!!
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر : دبستان که بودیم وقتی معلممون میگفت “یه خودکار بدید به من” ؛ زیر دست و پا همدیگه رو له و لورده میکردیم تا زودتر برسیم و معلم خودکار ما رو بگیره …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
ﻣﺎ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﯿﻢ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﻭﻻﯾﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﻣﯿﺴﺎﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺳﻮﻻﺥ بشه و ﭘﺎﺭﻩ ﺵ ﮐﻨﯿﻢ … ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﺗﺎ ﺗﻮﭖ ﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!!
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر بچه که بودیم از این فرفره کاغذیا درست میکردیم و می دویدیم تا بچرخه ؛ بعضی وقتا هم که دیوار و نمیدیدیم و با سر میرفتیم توی دیفال …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
“بی سرو صدا ، وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید تو حیاط ؛ معلمتون نیومده”
یکی از ناگهانی ترین و سورپرایز کننده ترین جملات دوران مدرسه…
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر قدیما تلویزیون که کنترل نداشت یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانال ها رو عوض کنه …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر ، اون قدیما وقتی چسب نواری کم میاوردیم از جلد کتابامون می کندیم …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظهشماری میکردم تا اون ماده داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم …
این بلندمدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم !!!
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر یه برگ از درخت میکندیم میذاشتیم رو دستمون با اون یکی دست محکم میزدیم روش میترکید کلی حال میکردیم !
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادتونه قدیما موقع پخش فوتبال میگفتن “کسانی که تلویزیون سیاه سفید دارن بازیکنای مثلا پرسپولیس رو به رنگ تیره میبینن” ؟؟؟
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
کیا یادشونه وقتایی که معلم می خواست سوال بپرسه پاک کنمونو مینداختیم زیر میز که بریم بیاریمش
و تو تیررس نگاه معلم نباشیم ؟
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر :ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ می شمردیم ﺗﺎ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ …
ﻳﻪ ﺷﻴﺸﻪﻱ ﻛﺎﻣﻞ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻛﻪﺗﺎ ﺳﺮﺵ ﻳﺦ ﺑﺎﺷﻪ .
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر :
من کارم ، من کارم ، بازو و نیرو دارم ، هر چیزی رو میسازم ، از تنبلی بیزارم ، از تنبلی بیزارم …
بعد اون یکی میگفت : اسم من ، اندیشه ه ه ه ه ه ، به کار میگم همیشه ، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه ، چیزی درست نمیشه!!!
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر یکی از بازیای محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیست ها یا ضرب المثل یا چیستان …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادتونه بخاری نفتی ژاپنی توئیست، همه دورش جمع بودیم با یك چراغ لمپای نفتی، چون هر شب برق ها می رفت...
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
روزا كه میومدیم خونه اول ناهار میخوردیم، بعد بازیگوشی می كردیم تا ساعت 4 بشه از رادیو برنامه كودك گوش بدیم...
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
وحشتناك ترین زمان كلاس وقتی بود كه معلم می گفت تمرین های ریاضی رومیز، چون باید بعد می رفتی پای تخته، اگه شانست گرفت تمرین آسونه بهت بیفته و اون موقع می شد بهترین زمان كلاس....
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
صبح ها بعد از خوردن صبحونه برنامه بچه های انقلاب رو از رادیو گوش می دادیم بعد می رفتیم مدرسه.....
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
خدا نكنه میرسیدیم خونه و فقط یك قابلمه روی گاز باشه.این یعنی ناهار یا آبگوشته، یا كوفته یا آش. از برنج خبری نیست!....
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن …
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یادش بخیر قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر شروع می شد ، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچه ها چه بلایی سرشون اومده ؟
آخر برنامه هم نقاشی های فرستاده شده بود که همش رنگ پریده بود و معلوم نبود چی کشیدن … تازه نقاشی هارو یه نفر با دست میگرفت جلوی دوربین ، دستش هم هی میلرزید !
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
یه تبلیغ بستنی هم بود که گاوه به بچش میگفت بیا بچه جون
بیا شیرتو بخور … بیا دیگه !
بچش میگفت : مامان جون بستنیش خوشمزه تره !