بیشتر از 40 سال از فرار پسربچه 13 ساله از خانه شان می گذشت و او حالا مردی میانسال شده بود. با اینحال در همه این سال ها دیدن مادرش تنها آرزویی داشت که در سر داشت. پس از فرار، اسم او در فهرست مردگان ثبت شده بود بنابراین یافتن خانواده اش برای او خیلی دشوار بود و نمی دانست که خانواده اش کجا هستند و چه می کنند.
داستان زندگی علی محمد شنیدنی است؛ داستانی که شروع آن برمی گردد به زمانی که او 13 سال بیشتر نداشت. همان روزها بود که پدرش به علت یک بیماری سخت جانش را از دست داد و همسرش را با 2 پسرش تنها گذاشت. با مرگ پدر، علی محمد همراه مادر و برادر بزرگترش در یک خانه کوچک در خرم آباد زندگی شان را ادامه دادند اما هنوز مدت زیادی از مرگ پدر نگذشته بود که اختلافات دو برادر بالا گرفت و این اختلافات هر روز بیشتر و بیشتر می شد.
در آن زمان، علی محمد از نظر روحی شرایط مناسبی نداشت و مرگ پدر ضربه سختی به وی وارد کرده بود، برای همین وقتی با رفتارهای برادرش روبرو شد، تصمیم گرفت از خانه فرار کند.
مسیری پیچیده
علی محمد بعد از فرار از خانه، به اندیمشک سفر کرد و مدتی در آنجا کارگر ساختمانی بود. بعد به دزفول و آبادان رفت تا اینکه با شروع حمله عراق به ایران، تصمیم گرفت آنجا را هم ترک کند و به این ترتیب راهی تهران شد.
او می گوید: «در همان روزهایی که در تهران بودم مردی که در ساختمانش کار می کردم وقتی از سرگذشت من باخبر شد، مرا به یکی از بنگاه های باربری در خیابان شوش برد و من سال ها در آنجا به عنوان نگهبان مشغول کار شدم. حقوق که نمی گرفتم اما هم جای خواب داشتم و هم غذا برای خوردن. چند سال هم در آنجا زندگی کردم تا اینکه یک روز یکی از مغازه داران لاله زار از من خواست برای او کار کنم و بارهایش را جابجا کنم. اینطوری بود که من کار و حقوق ثابت پیدا کردم و وضعیت زندگی ام تا حدودی بهتر شد.»
سال ها از این ماجرا می گذشت و مشکلات روحی که برای علی محمد از همان دوران بچگی به وجود آمده بود، در سال های بعد هم همراهش بود تا جایی که او دچار افسردگی شده و قادر نبود دنبال خانواده اش برود.
عباس اشتری، یکی از کسبه بازار است که علی محمد را بارها دیده بود. این مرد که نقش بسیار زیادی در ملاقات دوباره علی محمد و خانواده اش داشت در گفتگو با سرنخ می گوید: «علی محمد را دورادور می شناختم یعنی چند باری به او بار داده بودم؛ او هم بدون هیچ مشکلی بارهایمان را در مقصد تحویل داده بود تا اینکه یک روز وقتی در بازار بودم متوجه شدم چند نفر از باربرها علی محمد را اذیت می کنند و او هم به خاطر شرایطش نمی تواند از خودش دفاع کند. به او گفتم به مغازه ام بیاید. از او درباره محل زندگی اش و خانواده اش پرسیدم و متوجه شدم او سال ها پیش از خانواده اش دور شده و دیگر خبری از آنها ندارد. علی محمد تنها آرزویش این بود که یک بار دیگر مادرش را ببیند ولی حالا سال ها از زمان فرارش می گذشت و دیگر هیچ خبری از خانواده اش و محل زندگی شان نداشت.»
اشتری می گوید: «برایم خیلی جالب بود. علی محمد سواد خواندن و نوشتن داشت و این یعنی اینکه او دارای خانواده ای بوده که او را به مدرسه فرستاده اند اما اینکه خانواده او کجا هستند سوال بی جوابی بود. وقتی از او درباره خانواده اش می پرسیدیم می گفت فقط می داند اهل خرم آباد است اما اینکه خانواده اش کجا هستند و چه کار می کنند خبر ندارد و می ترسد به آنجا برود. همان موقع ها بود که مردم برای دریافت یارانه ها ثبت نام می کردند. تازه آن زمان بود که فهمیدم علی محمد هیچ مدرک شناسایی ندارد، برای همین تصمیم گرفتیم هر طور شده برای مدارک شناسایی بگیریم.»
مرد میانسال ادامه می دهد: «اولین جایی که به ذهن مان رسید اداره ثبت احوال بود اما در آنجا هر چه در سیستم جستجو کردند هیچ مدرکی از علی محمد به دست نیامد. بعد تصمیم گرفتیم راهی خرم آباد شویم؛ جایی که علی محمد در آنجا به دنیا آمده بود. فکر می کردیم شاید بتوانیم در آنجا هم خانواده اش را پیدا کنیم و هم برایش مدارک شناسایی بگیریم.»
سفر به خرم آباد
ایرج اشتری دایی عباس نیز در این میان کمک زیادی کرد. او می گوید: «اواسط سال گذشته بود که همراه علی محمد به خرم آباد رفتیم. در اداره ثبت احوال، وقتی کارمند جوان اداره اسم علی محمد را در سیستم جستجو کرد با تعجب گفت این مرد گواهی فوتش صادر شده است. علی محمد اول انقلاب به اداره ثبت احوال مراجعه نکرده و به همین خاطر اسمش در سیستم به عنوان مردی فوت شده ثبت شده بود.»
پرونده علی محمد به بن بست رسیده بود و تنها یک نفر می توانست گره از کار آنها بگشاید. او حسین دریکوند - مدیرکل سازمان ثبت احوال استان لرستان بود - که وقتی اشتری به همراه علی محمد به او مراجعه کردند، تمام تلاش خود را به کار گرفت تا ردی از خانواده علی محمد پیدا کند.
دریکوند می گوید: «در مرحله اول از همکاران خواستم تا در خرم آباد تمام خانواده هایی را که نام خانوادگی مشابه علی محمد دارند را پیدا کنند شاید از این طریق بتوانیم خانواده او را پیدا کنیم اما این روش جواب نداد چرا که بعد از جستجو متوجه شدیم در خرم آباد تعداد افرادی که نام خانوادگی او را دارند خیلی زیاد هستد.»
وی در ادامه می گوید: «راه دیگر، کمک گرفتن از شرکت مخابرات و سامانه پرداخت یارانه ها بود اما این دو روش هم به خاطر زیاد بودن افراد با نام خانوادگی مشابه به بن بست رسید اما این مسائل باعث نشد ما دست از کار بکشیم و جستجوهایمان را ادامه ندهیم.»
اولین سرنخ
اشتری در ادامه ماجرا می گوید: «چند روز از حضور ما در خرم آباد گذشته بود اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بودیم و از پیدا کردن خانواده علی محمد دیگر ناامید بودیم. ما مشکل بزرگتری هم داشتیم، آن هم این بود که علی محمد تمام خیابان های خرم آباد را به نام قدیم می شناخت و نشانه هایی که از شهر می داد برای سال ها پیش بود اما شهر در این مدت بسیار تغییر کرده و از آن نشانه و خیابان هایی که علی محمد می گفت هیچ اثری به جا نمانده بود. شب آخر در هتل در حال استراحت بودیم تا فردا به تهران بازگردیم در همین موقع بود که علی محمد گفت من در مدرسه سعدی در خیابان شاه آباد درس می خواندم. پدرم 2 تا همسر داشت و به غیر از برادر تنی خودم، 3 برادر دیگر دارم که از همسر دوم پدرم هستند و من در بچگی در خانه یکی از آنها مدتی کار بنایی کرده ام.»
مرد خیّر ادامه می دهد: «با شنیدن این حرف ها جرقه امیدی در دلمان زنده شد. آدرسی را که علی محمد داده بود روی یک کاغذ نوشتم و به راننده تاکسی دادم. به او گفتم این آدرس خانه برادر علی محمد است اما نام خیابان ها و کوچه ها به نام قدیم است. آخرین جایی که باید می گشتیم یک مغازه بود که علی محمد می گفت متعلق به برادرش است، با کمی پرس و جو مغازه را پیدا کردیم. وقتی زنگ خانه را زدیم و صاحبخانه را دیدیم متوجه شدیم برادر علی محمد چند سال پیش این خانه را فروخته و به جای دیگری رفته است ولی خوشبختانه آدرس خانه جدیدشان را داشتند و به این ترتیب بودکه توانستیم برادر علی محمد را پیدا کنیم.»
علی محمد با کمک ایرج اشتری توانست خانه تنها برادرش را که زنده بود پیدا کند
دیدار پس از سال ها
اشتری می گوید: «در خانه را زدیم. یک خانم مسن در را باز کرد و تا چشمش به علی محمد افتاد او را شناخت. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود چرا که توانسته بودم یک نفر را پس از سال ها به خانواده اش برسانم.»
خانواده برادر علی محمد می گفتند سال ها دنبال او گشته بودند اما هیچ اثری از او به دست نیاورده بودند. ما همان روز بلیت برگشت داشتیم. باید هرچه سریع تر به تهران برمی گشتیم و متاسفانه نمی توانستیم صبر کنیم تا علی محمد برادرش را ببیند و باید تا زمانی که شناسنامه او درست می شد صبر می کردیم. اواخر فروردین ماه بود که با من تماس گرفتند و گفتند شناسنامه اش آماده است. من هم از آنها خواستم شناسنامه را پست کنند اما مسئولان ثبت احوال گفتند برای تحویل شناسنامه حضور علی محمد و من الزامی است، نمی دانستم آنها چه برنامه ای دارند.»
او ادامه می دهد: «قرار بود به دفتر آقای دریکوند برویم تا شناسنامه را بگیریم، علی محمد برادرش را ندیده بود و خیلی دوست داشت او را ببیند. وقتی در دفتر آقای دریکوند حاضر شدیم به ما گفتند برادر علی محمد در اتاق کناری منتظر است. وقتی چشم مرد میانسال به برادرش افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد. آنها همدیگر را بغل کرده و اشک ریختند. او دائم سراغ مادرش و برادرش را می گرفت اما هیچکس حرفی نمی زد. آنجا بود که متوجه شدیم همه آنها فوت کرده اند و تنها یکی از برادران او زنده مانده است.»
شکرخدا رحمتی برادرزاده علی محمد می گوید: «پدرم بارها درباره علی محمد و اینکه یک روز ناپدید شده بود برایمان تعریف می کرد و همیشه از ما می خواست او را پیدا کنیم. برای پیدا کردن ردی از علی محمد به دزفول، اندیمشک، آبادان و حتی تهران هم سر زدیم اما بی فایده بود و هیچ ردی از او پیدا نکردیم. وقتی جستجوهایمان به نتیجه نرسید، احتمال دادیم که او جانش را از دست داده است.»
علی محمد حالا شناسنامه دارد و به عنوان یک فرد زنده شناخته می شود.