ندا نیک روش پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۵

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یک نفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس تو خواهم شد

******

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

******

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد:

بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام

******

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت:

این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

******

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی



شارژ سریع موبایل